#یادم_تو_را_فراموش_پارت_25
با لوندی مخصوص به خود...
دستان مسیح دور شانه هایش قفل...
پس از چند لحظه لبانش را جدا کرد...آرام و ناز دار...
چشمانش در چشمان براق مسیح خیره شد...
چشمانی زمردی که میدانست مست کننده است...
سرش را یک وری روی سینه ی مردانه اش گذاشت...حالا صدای قلبش را میشنید و داغی تنش را حس میکرد...
صدای آرام و دل نشینش در فضا پیچید...در گوش های سرخ شده ی مسیح...
سرخ از داغی و حرارت...
پریسان-ببخــــش عشـــــقم...
میدونم میخواستی تنهایی بریم سفر...فقط من و تو....باور کن منم همین رو میخواستم ...
دستان مسیح نوازش گونه روی موهای ابریشمی اش کشیده شد...
بی هیچ حرفی فقط گوش میداد...
آرام تر از همیشه بود...
-ولی خب واسه خاطر سوگند اینکار رو کردم...میخواستم سعید رو توی عمل انجام شده قرار بدم...
میدونستم مخالفت میکنه, واسه همین خواستم تو راضیش کنی...
میدونی که چقدر غد و لجبازه...
راستش سوگند کمی واسم درد و دل کرد...یکم از دست سعید و رفتار هاش ناراحت و دلگیر بود...
تو که میدونی اون تو این شهر غریبه...خانوادش هم همه شهرستان هستن...
کسی رو غیر از ما نداره...
سپس سرش را بالا گرفت...چانه اش را روی سینه ی مسیح گذاشت...
سینه ایی که از نفس های عمیق و کش دار ,بالا و پایین میشد...
-خواستم اینجوری بهشون کمکی کرده باشم...شاید حال و هواشون عوض بشه...
مسیح با لبخند آرامی نگاهش میکرد...چشمانش از دوست داشتن زیاد لبریز بود...
از خواستش...
صدایش آرام و خش خورده بود...با همان خونسردی همیشگی...
مسیح-قربون خانومی مهربونم برم من...
آخه تو چرا انقدر خوبی فرشته ی من؟؟؟من لایق این همه خوبی نیستم پری من...
عشق من...عمر من...
پریسان با لذت گوش میداد...کیف میکرد...
دوست داشت شنیدن این توصیفات را...شنیدن خواستن را...لذت میبرد کسی اینچنین صدایش کند...
لبانش را با حالتی پر وسوسه روی لبان مسیح کشید...
دستان مسیح گرم و پر فشار روی پوست نرم و لطیف کمرش کشیده شد...همزمان او را در آغوش کشید و به سمت اتاق خوابشان برد...
به سمت هم آغوشی های شبانه و عاشقانه های در گوشی...
به سمت مستی و بی خواب شدن...
romangram.com | @romangram_com