#یادم_تو_را_فراموش_پارت_24
میدانست این چنین خواهد شد...او را میشناخت و میدانست از حرفش برنمیگردد...
پریسان بی خیال به سمت مسیح چرخید...
حالت چشمانش...صدای لطیف و زیبایش....همه و همه مسخ کننده بود...
تاثیرگذار...
چشمانش پر بود از تمنا و خواستن...پر از ناز و کرشمه های مخصوص به خود ...
-مســـــیح؟؟؟
مسیح خوب درک میکرد, این چشمها از او چه میخواهد...
آرام پلک زد...
پریسان از درون و بیرون خندید...
مثل همیشه او تنها کسی بود, که میتوانست سعید یک دنده و لجباز را راضی کند...
دیگر تا پایان مهمانی فقط صدای شادی و خنده بود,که درفضای گرم و شیرین خانه میپیچید...
صدای شوخی های سعید و حاضر جوابی های پریسان...
صدای خنده های آرام سوگند...
متلک های مسیح و فحش های آبدارش به سعید...
مثل همیشه خوش میگذراندند و از تک تک لحظاتشان, لذت میبردند...از ثانیه ثانیه در کنار هم بودند...
مانند یک خانواده...
با رفتن سعید و سوگند, پریسان با انرژی خاصی و لبانی که هنوز میخندید, مشغول مرتب کردن خانه به هم ریخته اش شد...
خانه ایی که همیشه از تمیزی برق میزد...
او که متنفر بود, از ریخت و پاش ,حرص نمیخورد از بابت به هم ریختگی خانه ی شیک و مرتب اش...
همه چیز را با صبر و حوصله سرجای خود میگذاشت...ظرف های کثیف را میشست و خشک میکرد...
با وسواس مخصوص به خود...
مسیح روی مبل لم داده و فوتبال تماشا میکرد...صدای خمیازه کش دار و بلندش در خانه پیچید...
صدای خستگی اش...
ولی همچنان چشمانش خیره در صفحه تلویزیون بود...
پریسان دستانش را با حوله خشک کرد و آرام کنارش نشست...
در همان لحظه با کنترل تلویزیون را خاموش کرد و کاملا رو به روی مسیح نشست...
هنوز صدای اعتراض مسیح بلند نشده بود,که لبان سرخابی رنگش ر ا روی لبان مردانه اش گذاشت...
گرم و طولانی...با فشاری اندک ...
داغ و سوزان...محکم و خواستنی...
صدای معترض مسیح خاموش شد...صدایش بوسه شد...عشق شد...وسوسه شد...
نفس های گرم و پر حرارت شد...قلبی پر تپش شد...
پریسان دست داخل موهای پرپشت و زیبایش کشید...نوازش گونه...متحرک...
romangram.com | @romangram_com