#یادم_تو_را_فراموش_پارت_23
-مسیحم؟؟؟
مسیح سرش را بالا گرفت و به چشمان زیبای همسرش نگاه کرد...
-جونم؟؟؟
-یادت نره فردا بری بلیت ها رو اوکی کنی ...
مسیح نگاه خاطر جمعی به پری دوست داشتنی اش کرد...
-خیالت راحت عزیزم...گفتم که میرم...
فردا حتما میرم...
سعید به خیال و بی تفاوت غذایش را میخورد...نگاهش فقط به بشقاب مقابلش بود نه هیج جای دیگری...
-کجا به سلامتی...
مسیح خواست حرفی بزند,که با شنیدن صدای پریسان سکوت کرد...
صدای سرخوشش پر از شادی و هیجان بود...
-قراره چند روزی بریم کیش...
من خیلی حوصلم سر رفته بود و مسیح جونم گفت میریم سفر...
سعید ابرویی بالا انداخت و لیوانی نوشیدنی برای خودش ریخت...
سوگند-واقعا خوش بحالتون...
منم خیلی دلم سفر میخواد...ولی سعید کار داره...
پریسان دست روی دستان سوگند گذاشت...
حالا چشمانش درخشش و برق عجیبی داشت ...
-خب شما هم بیاین...من و مسیح هم تنهایی حوصلمون سر میره...
مطمئنن پنچتایی بیشتر خوش میگذره...
مگه نه مسیح...
چشمان مسیح ولی دلخور و ناراضی به نظر میرسید..
در واقع دوست نداشت کسی خلوت عاشقانه اش را برهم بزند و کسی حال و هوای دونفره شان را خراب کند...
وجود هرکسی در این اوضاع مزاحم محسوب میشد...
چشمان پریسان پر از خواهش و التماس بود...
مسیح نفسش را همراه با صدایش به بیرون فرستاد...صدایی که کمی کفری و حرصی بود...
-آره خب...بیشتر خوش میگذره...
پریسان با سرخوشی مشهودی دستانش را به هم کوبید...به توجه به چشمان مسیح...
-وای اینجوری عالی میشه...
سعید سرش را بالا گرفت...با صدایی محکم و چشمانی مطمئن...
-ولی ما نمی یایم..
من خیلی کار دارم...وقتش که برسه خودمون سه تایی میریم...
اینجوری بهتره...
سوگند نا امید سرش را پایین انداخت...
romangram.com | @romangram_com