#یادم_تو_را_فراموش_پارت_22

ماهم تنهاییم...

اینجوری شما هم یه بادی به سرتون میخوره و از این حال و هوا درمیاین...

هوم؟؟چطوره؟؟

سوگند دستش را نوازش گونه روی رو میزی طرح سنتی کشید...

-نمیدونم چی بگم...

خب خودم که خیلی دوست دارم...واسه یاسی هم خوبه...اما فکر نکنم سعید موافقت کنه...

میدونی که اخلاقش رو ..

پریسان شانه ایی به نشانه ی بی خیالی بالا انداخت...

-از کجا معلوم...

شایدم قبول کرد...به هر حال اونم خسته اس و به یه مسافرت احتیاج داره...

اصلا من میگم مسیح راضیش کنه...

سوگند نا مطمئن ولی راقب قبول کرد...

با لحنی تشکر آمیز و چشمانی قدر شناس...

به این امید که شاید به این طریق روند زندگی کسالت بارش کمی تغییر کند و رو به بهبودی رود...رو به آرامش و خوشی...همانند همان روزهای اول...

هرچند هنوزم راضی بود از زندگی اش...

از شوهرش...

دوستش داشت...

پدر تک فرزندش بود...

فقط زندگیش گاهی دستخوش تغیرات و میشد...



پریسان با صدایی رسا و شاد مرد ها را برای شام صدا زد...

مسیح و سعید, شانه به شانه ی هم, پر از شلوغی و خنده ,وارد آشپزخانه شدند و کنار همسران خود نشستند...

سوگند دخترش را روی پاهایش نشاند و مشغول خوردن شد...

سعید مانند هر وقت دیگری صدای به به و چه چه اش بلند شد...

دست پخت پریسان واقعا بی نظیر بود و همه این موضوع را تایید میکردند...

همگی مشغول خوردن بودند...

مشغول لذت بردن از طعم خوش غذا و بوی مطبوعش...

پریسان چنگالش را در سالاد فرو برد...

نگاهش روی هر سه نفر میچرخید...

روی سعید ی که با ولع خاصی غذا میخورد و با طریقه ی خوردنش, اشتهای اطرافیان را چندین برابر میکرد...

روی سوگند و دختر کوچولوی با مزه و دوست داشتنی اش...

یاسی همانند مادرش دنیای آرامش بود...

در آخر چشمان زمردی اش روی مسیح ثابت ماند...

مسیحی که مثل همیشه خونسرد و متین بود...


romangram.com | @romangram_com