#یادم_تو_را_فراموش_پارت_21

دیده ها و شنیده هایش, این موضوع را به کل منکر میشد...

رد میکرد...

لبهایش تکان آرامی خورد...

-منظورت چیه؟؟؟

پریسان مشغول چیدن ظروف روی میز شد...نمیخواست سوگند هیچ تعبیر و نتیجه گیری از حرف هایش بکند...

نمیخواست بحثی در این مورد راه بیندازد...نمیخواست به گذشته و آن دوران نحس پرت شود...

حالا نمیخواست...

لبخند کم رنگی زد...

-خب راست میگم من عاشق نشدم...

همراه با چشمک دل فریبی ادامه داد .

-من دیوونه شدم...شدم خود لیلی...خود شیرین...

سوگند نفس راحتی کشید و از جایش بلند شد...ظروف را از دست پریسان گرفت و روی میز 4 نفره شان چید...

-من رو ترسوندی دختر...

یه لحظه فکر کردم پشیمون شدی از انتخابت...

از دل سپردگیت...

از ازدواج زود و متاهلی...

پریسان رویش را برگرداند و سرگرم کشیدن غذا شد...نگاهش روی بخار بلند شده از برنج, مانده بود...

آیا واقعا پشیمان شده بود؟؟؟

از ازدواج؟؟آن هم در بیست سالگی...

از انتخاب مسیح و شروع زندگی مشترک؟؟؟

سرش را تکان داد...

دیس برنج را به دستان سوگند سپرد...خیره در چشمان آرام و پر محبتش...

چشمانی که دوستانه بود...

خواهرانه...

-میگم سوگند...

من و مسیح قراره چند روزی بریم مسافرت...

بعد از اون ماجرا و اعصاب خوردی هاش, به یکم آرامش و خوش گذروندن احتیاج داریم ..

به نظرم تغییر آب و هوا همیشه توی روند زندگی ماثره...توی خوب کردن روحیه آدمها هم همینطور...

سوگند سرش را به نشانه تایید تکان داد...

-خوش بحالتون...امیدوارم بهتون خوش بگذره...

پریسان لبخند عمیقی زد...

-دلت میخواد شما هم با ما بیاین؟؟

سوگند نگاهش کرد...

-به خاطر چیزایی که از سعید و کج خلقی هاش تعریف کردی یه مسافرت شاید خوب باشه...


romangram.com | @romangram_com