#یادم_تو_را_فراموش_پارت_20
سوگند آرام خندید...
-ولی دوستت داره...اونم از نوع عاشقانه...
میدونی چیه پری گاهی بهت حسودیم میشه...وقتی رفتارهای مسیح رو میبینم عجیب حسود میشم...
پریسان سرش را پایین انداخت...
دلش نمیخواست به جایی نگاه کند...حالا دیگر نمیخواست...
-نه سوگند داری اشتباه میکنی...هیچ وقت به من حسودی نکن...نه من نه هیچ کس دیگه ایی...
هرکس زندگی و مشکلات خودش رو داره...
هرکس اندازه خودش خوشبخته...
سپس سرش را بالا گرفت و به چشمان آرام سوگند نگاه کرد...
-شاید تو بشتر از من خوشبخت باشی...
سوگند دستش را تکانی داد...
-من حرفم اینا نیست اصلا پری...
من میگم سعید عوض شده...مثل قبل نیست...نمیدونم یه جور عجیبی شده...
چه جوری بگم انگاری سرد شده...بعضی وقتا حس میکنم که...
حس میکنم که ...
پریسان دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و اخم ظریفی کرد...
-بی خودی نشین پیش خودت از این فکر ها بکن...
تو اصلا نباید به این چیزا فکر کنی, چون تمام وهم و خیاله که گاهی سراغ تمام زن ها میاد ...
سعید درسته یه تخته اش کمه...ولی همچین آدمی نیست...
سوگند چشم غره ی واضحی رفت...
-مگه دروغ میگم...من موندم تو اصلا عاشق چی این بشر شدی...
این همه خواستگار تو دانشگاه داشتی, فقط دست گذاشتی رو این یکی که از همه خل وضع تر بود؟؟؟
سوگند بی صدا خندید...
-خب چیکار کنم دوستش داشتم...
پریسان آرام پلک زد...
-بعدشم تو چرا من رو سرزنش میکنی, خودت چی که یهویی عاشق و شیفته ی مسیح شدی...
یادت رفته واسش چیکار میکردی؟؟؟وضع و حال تو که بدتر از من بود...
پریسان بی تفاوت نگاهش کرد...صورتش هیچ حسی نداشت...
خونسرد و آرام از جایش بلند شد...
-ولی من عاشق نشدم....
نگاه متعجب سوگند به دنبالش کشیده شد...
جمله ی آخر پریسان برایش نامفهموم بود...خارج از درک و باور...
romangram.com | @romangram_com