#یادم_تو_را_فراموش_پارت_19
دلش نمیخواست سوگند از دستش رنجیده خاطر شود ...
-حالا چی شده تو امشب این همه دمغی؟؟چی باعث شده دوست من این همه غمگین و مظلوم بشه؟؟؟
بگو کی اذیتت کرده تا خودم حسابش رو برسم...
سوگند کف دستش را روی میز سرد گذاشت...
-خستم پری...خیلی خستم...
پریسان با حالتی سوالی نگاهش کرد و سری از روی ندانستن تکان داد...
-از چی؟؟
-از همه چی...
از خودم...از این روزهای زندگی...از بی کسی هام...
از سعید...
پریسان صاف نشست و دستانش را در سینه جمع کرد...
-سعید؟؟مگه چی شده؟؟؟چیکار کرده سعید؟؟؟
سوگند نفس آه مانندی کشید...
-بهونه گیر شده...
از هر چیز کوچیکی ایراد میگیره...به همه چیز گیر میده و دعوا راه میدازه...
حال و حوصله ی درست و حسابی نداره...تا شب که سر کاره وقتی هم میاد خسته و کلافه اس...
نه واسه من وقتی داره نه واسه یاسی...
-زندگی کردن خرج داره عزیزم...کار نکنه چیکار کنه..
کار جزئی از مرد...خستگی هم جزئی از کار...
این طبیعی که گاهی خسته و ایراد گیر بشن...بداخلاق بشن...بی حوصله بشن...
نباید تو اون مواقع سر به سرشون بزاری و بحث کنی...
سوگند به چشمان زمردی اش نگاه کرد...
-تو نمیفهمی من چی میگم....
چون مردی داری که مثل بت تو رو میپرسته...ستایش میکنه...حرفت رو قبول میکنه و میپذیره...
واسه حرف ها و نظراتت احترام قائل میشه...
پریسان پوزخند کوتاهی زد...
-اما این فقط ظاهر قضیه اس...تو داری از دور همه چیز رو میبینی و اینجوری پیش خودت فکر میکنی...
مسیح شاید به ظاهر یه مرد مطیع و مهربون باشه....آره درسته...
منم نمیگم نیست...
مسیح خیلی هم خوبه...خیلی زیاد...
ولی خب همیشه هم حرف حرف خوش بوده و البته هست...
توی تمام مسائل میگه باشه, هرچی تو بگی, هرچی تو بخوای, ولی آخرش میبینم اونی شده که اون میخواسته...
تمام کارها رو یه جور پیش میبره و مدیریت میکنه که آخرش حرف خودش بشه...
romangram.com | @romangram_com