#یادم_تو_را_فراموش_پارت_18
-ولی من نمیخوام....
نمیگم بچه بده یا اینجور چیزا ....نه, خیلی هم خوب و شیرینه....این رو قبول دارم...
منم مثل مسیح عاشق بچه ام...منم دوست دارم...
ولی واسه من زوده...خیلی هم زوده...من این رو میگم...
بابا مگه من چند سالمه...
به هرکی بگم 21 سالمه و تقریبا یک ساله شوهر کردم سرزنشم میکنه, دیگه چه برسه بخوام بچه دارهم بشم...
سپس از جایش بلند شد و بی توجه به چهره ی پکر و دلخور مسیح برای آماده کردن شام به آشپزخانه رفت...
به محض ورودش به آشپزخانه نفس کلافه و سردرگمی کشید...نفسی پر از ترس و اضطراب...
سعی کرد فکرش را مشغول چیزهای دیگر کند ولی نمیشد...دیگر نمیشد...
ظرف سالاد را از درون یخچال بیرون کشید و مشغول تزیینش شد...
فکرش حسابی درگیر بود و در خیالات خود سیر میکرد , که با شنیدن صدای سوگند از پشت سرش, از جا پرید...
بی اختیار ترسید...
نفسش تند شد و قلبش کوبید...
باز هم همان اضطراب های لعنتی...
با دیدن سوگند نفس آسوده و لرزانی کشید و خود را روی صندلی کنار میز رها کرد...
سوگند کنارش نشست و با دقت و ریز بینی نگاهش کرد...
-چرا تا صحبت از بچه میشه اینجوری به هم میریزی؟؟؟خب بگو نمیخوام دیگه این ادا و اصولا چیه چرا ازدواجت با مسیح رو زیر سوال میبری ...
پریسان اخم هایش را درهم کشید در حالی که صدایش کمی خش دار شده بود....
-چند دفعه باید بگم هان؟؟چند دفعه؟؟؟
چرا همتون دوست دارید همه چیز رو به من تحمیل کنید...این زندگی منه خودمم واسش تصمیم میگریم نه هیچ کس دیگه...
چرا باید توی تمام حرفهاتون زور و اجبار باشه واسه ی من...
سوگند لبخند آرامی به رویش زد و دستش را در دست گرفت...
-عزیزم؟؟دوستم؟؟
باور کن منظور من دخالت نبود...من همینجوری گفتم خانومی خوشگلم....
ببخشید...
پریسان به چشمان آرام و کمی گرفته اش نگاه کرد...
به چشمان صبور و مهربانش...
-خواهش میکنم سوگند دیگه در این مورد بحثی رو پیش نکش...اون هم جلوی مسیح...
دارم ازت خواهش میکنم...
میدونی که عاشق و هلاک بچه اس...دوباره گیر میده به این قضیه منم اصلا حوصله بحث و جدل ندارم...
من نمیخوام درگیر شم...
سوگند آرام سرش را تکان داد و نگاهش را به میز دوخت...
پریسان با زیرکی دست زیر چانه اش زد...چشمانش حالا روی صورت و حالات سوگند, میچرید...
روی نگاه پر حرفش...
romangram.com | @romangram_com