#یادم_تو_را_فراموش_پارت_17

مسیح هنگام خنده های عمیق و از ته دل ,دست روی قسمت پایینی شکمش میگذاشت...گاهی از خنده ی زیاد صورتش از درد جمع میشد...

پریسان ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و روی مبل کنار سوگند نشست...

سپس بلوزش را مرتب کرد و پایش را روی پایش انداخت...

سپس کمی به جلو خم شد و بشقاب میوه را جلوی شوهرش گذاشت...

-مسیح جان یکم آروم تر عزیزم...

و به شکمش اشاره کرد...

هم زمان نگاه مسیح, به روی شلوار چسبان کوتاه و خلخال نقره ایی درخشانی که جلوه ی زیبایی به ساق پایش میبخشید, کشیده شد...

برای چند لحظه نگاهش خیره ماند, تا اینکه با شنیدن صدای سعید به خود آمد و نفس حبس شده اش را رها کرد...

نفسی که از سر حرص و ناراحتی بود...

نفسی که درد و سوزشش را بیشتر میکرد...

-بابا بیخیال پریسان این جونور که چیزیش نیست...

فقط میخواد خودش رو واسه تو لوس کنه....اینکه اینجوری خودش رو میزنه به موش مردگی وگرنه از منم سالم تره...

اصلا حال و احوال خودتون چطوره؟؟؟

میبینم که همچنان داری تحمل میکنی این مسیح رو آره؟؟؟

پریسان یک تای ابرویش را بالا انداخت و چشمان زیبایش را کمی باریک کرد...

-چه میشه کرد سعید خان ,منم مثل سوگند مجبورم تحمل کنم...

-درسته خانم جان ,ولی خب قبول کن کار شما خیلی سخت تره...

من که میدونم...پنهان کاری چرا...

بازهم داشت بحث بین آن دو بالا میگرفت...

مثل همیشه...

سوگند در جایش تکانی خورد و کامل به طرف پریسان نشست...هیچ دلش نمیخواست باز شوهرش با پریسان بگو مگو کند...

چیزی که عادت همیشگی اش بود...

-پری جون نمیخوای دست به کار بشی و من رو خاله بکنی؟؟؟فکر کنم دیگه وقتشه یه کوچولو برامون بیاری...من که دارم لحظه شماری میکنم واسه اون روز...

نگاه بی هیچی پریسان در چشمان براق مسیح گره خورد...چشمانی که حالا میدرخشید و به هیچ چیز دیگر فکر نمیکرد...

مسیح دنبال حرف سوگند را گرفت..با لبخندی واقعی و عمیق...

-بیا پری خانوم ببین سوگند هم نظرش مثل منه...حالا تو هی بگو نه...هی ناز کن...

پریسان مچ پایش را تکانی داد...

-ولی من نظرم عوض نشده...من حالا حالا ها نمیخوام درگیر بچه و بچه داری بشم...

بابا من خودم بچه ام...بچه میخوام چیکار...

سوگند دست روی دستش گذاشت...

-منم از این حرف ها زیاد میزدم ولی حالا یک ثانیه هم نمیتوم بدون یاسی دووم بیارم...باور کن دنیا واست یه رنگ دیگه میشه...اصلا همه چیز یه جور دیگه میشه...

پر از حس های خوب...

پریسان به سعید نگاه کرد, که ساکت و آرام برای خود میوه پوست میگرفت...




romangram.com | @romangram_com