#یادم_تو_را_فراموش_پارت_16

هم زمان لبانش به لبخند قشنگی از هم کشیده شد...

-الهی قربون این چشمات بشم من عروسک خوشگلم...بدو بیا بغلم که هلاکتم...

یاسمن دستان کوچکش را به طرف پریسان گرفت و از آغوش پدر جدا شد...

سعید هم زمان با در آوردن کفش هایش , نفس آه مانندش را رها کرد و اخم هایش را در هم کشید...

-خدا شانس بده والا...

یه بچه ی نصفه نیمه رو اینجور تحویل میگیرن , اونوقت به ما یه سلام خشک و خالی هم نمیکنن...

سپس دستش را روی سینه اش گذاشت و کمی خم شد...

-سلام عرض کردم بانو...

حال شما خوبه ایشالا ؟؟ اوضاع به کام هست ...

با زحمت های ما...

ببخشید که بازم مزاحمت ایجاد کردیم و مزاحم وقت گران بهاتون شدیم...

من معذرت میخوام...

پریسان لبخند کم رنگی زد و نفس آرامی کشید...

خواست چیزی بگوید که صدای رسای مسیح مانعش شد...

مسیحی که حالا پشت سرش ایستاده و دستانش را دور کمرش حلقه کرده بود...

گرم و پر فشار...

-سلام سعید جان...

داداش بفرما داخل سرپا بده ...

سعید با چشمانِ تیره اش مسیح را نگاه میکرد ...

-سلام داداشم...

این خانومتون که یه سلام خشک و خالی هم به ما نمیکنه ما رو هم همینطور یه لنگه پا نگه داشته دم در ...

پریسان جلو تر از آن دو به راه افتاد و وارد سالن شد...

-بیا تو سعید خودت رو هم الکی لوس نکن و بی خودی زبون نریز ...

مسیح خنده ی آرامی کرد و دستان سعید را در دست فشرد...

محکم و دوستانه...

سپس همراه هم وارد سالن شدند...

سوگند روی مبل تک نفره ایی نشسته بود و با گوشه ی شال نخی اش بازی میکرد...

مثل همیشه آرام و بی صدا...پر از آرامش و صبوری...

پریسان از همان ابتدا مشغول پذیرایی از مهمانانش شد...مهمانانی آشنا که تقریبا یک روز در میان میدیدشان...

دوستانی دیرینه و صمیمی...

یاسمن روی زمین چهار دست و پا راه میرفت و به همه جا سرک میکشید...همراه با صدای مک زدن های محکمش به پستانک صورتی رنگش...

نگاه سوگند روی حرکات بچگانه ی یاسمنش میچرخید و هر از گاهی لبخند آرامی بر لبانش مینشست...



مسیح و سعید در حال گپ و گفت گو با یکدیگر, گاهی با صدای بلند میخندیدند و گاهی در گوش یکدیگر پچ پچ میکردند...


romangram.com | @romangram_com