#یادم_تو_را_فراموش_پارت_15

هنوز نتوانسته بود بپذیرد ..اخت شود ...درک و یا حتی تحمل کند ...

و شاید نمیخواست...

هنوز میجنگید برای عوض کردن...تغییر دادن...مجاب کردن...

دستش را دو طرف سرش گذاشت و کمی فشرد...بازهم افکار منفی ذهنش را پر کرده بود...

باز هم داشت درگیر میشد...

نمیخواست...

برای امشب این فکر ها را نمیخواست...این درگیری ذهنی را نمیخواست...

با قدم های بلند به سمت تلویزیون رفت و صدای موزیک را بلند تر کرد...

انقدر بلند تا تمام گوش هایش را پر کند...تمام ذهن و وجودش را...

چندین مرتبه پشت سر هم نفس کشید...

چشمانش را بست و به آمدنشان فکر کرد...به لحظاتی دیگر که فرا میرسید...

لبخند آرامی بر لبانش نشست...قلبش آرام گرفت...

هم زمان صدای شرشر آب قطع شد و صدای زنگ بلند آیفون در خانه ی شیک و مرتبش پیچید...

دستش را روی قلبش گذاشت...

قلبی که حالا محکم خود را به در و دیوار سینه اش میکوبید...

نگاهی دیگر به اطراف انداخت ...

همه چیز خوب و آرام بود...

خود را درون آینه ی قدی حلالی شکل برانداز کرد...

بلوز آستین بلند زمردی اش با طرح های ریز ساتن , هم خوانی خاصی با رنگ چشمانش داشت...

میدانست که او عاشق این رنگ است...

لبخندِ دلبرانه و رضایت مندش پرنگ تر شد...

آرام پلک زد و بعد از فشردن دکمه ی آیفون , برای پیشواز از مهمانانش به سمت در ورودی رفت...

هم زمان با پایین کشیدن دستگیره در و باز شدنش , چهره ی شیرین و سراسر ارامش سوگند را دید , با همان لبخند ملیح همیشگی...

لبانش به لبخند بزرگی باز شد...هم زمان با سلام کردن بالا و بلند و پر انرژی اش , سوگند را در آغوش کشید...

سوگند همانند همیشه بوی آرامش میداد وگاهی برای پریسان بوی ترس...

از ورای شانه های سوگند ,چشمان سبزش در میان چشمان قهوه ایی سوخته ی سعید گره خورد...

آرم پلک زد...

به رسم آشنایی...

به رسم مهمان نوازی

به رسم بودن...



نگاهش را از روی چشمان تیره و خیره ی سعید , به چشمانِ معصوم و کودکانه یاسمن دوخت...

سوگند را آرام به داخل خانه دعوت کرد و دستانش را برای به آغوش کشیدنِ آن موجود کوچک و دوست داشتنی جلو آورد .

صدایش خوش آهنگ و پر ناز بود و خود این را به خوبی میدانست ..


romangram.com | @romangram_com