#یادم_تو_را_فراموش_پارت_14
سپس چشمانش را باز کرد و به چهر ه ی دختر درون آینه خیره شد...دختری که چشمان سبز و زمردی اش دل هر بیننده ایی را میلرزاند و هر نفسی را بند می آورد...
موهای تازه رنگ شده اش را پشت گوشش زد...
نفس عمیقی کشید...
چرا فکر میکرد میتواند او را در هر زمینه ایی راضی کند ؟؟ همانطور که خودش دوست دارد...
ولی حالا میدانست که بحث در این مورد فایده ایی ندارد...
حداقل با مسیح ، نتیجه ایی نخواهد داشت...
سعی میکرد ذهنش را درگیر هیچ مسئله ایی جز امشب و مهمانی اش نکند...
میخواست امشب برایش شبی خاص و پر خاطره باشد...
خوب و شیرین...
مانند اوقات همیشگی در کنار هم بودنشان ...
حسِ خوبی از آمدن شب و تاریکی هوا داشت ...
منتها تا زمانی که فکرش درگیر مسیح و اختلافات بینشان نمیشد...
سرش را تکان داد تا افکارش از بین برود ...
تمام تلاشش این بود که نه تنها ذهن خود , بلکه تمام وجودش را درگیر مهمانی اش کند...
ظرف کریستال را روی میز وسط سالن گذاشت...
میوه های شسته شده و تمیز را با نهایت سلیقه درون ظرف چید...
دانه دانه...
با وسواس خاصی تمام کارهایش را انجام میداد...
هیچ دلش نمیخواست چیزی کم و کسر باشد ، میخواست مثل همیشه همه چیز را فوق العاده برگذار کند...
میخواست بهترین باشد , در هر زمینه ایی و این بهترین بودن به چشم بیاید...
نگاهش روی شیشه ی براق میز و عکس خود ثابت ماند...
چهره ی زیبایش با وجود آرایش , خواستنی تر شده بود... با این وجود گرفتگی در چهره اش مشهود بود...
به خوبی حس میکرد دلگیری اش را...دلگیری که در تمام وجودش کم کم رخنه میکرد و ریشه میدواند...
کوتاه نیامدن های مسیح و پافشاری هایش را به هیچ عنوان دوست نداشت و نمی پسندید...
او دختری آزاد و رها ، بیگانه بود با تمامی زور و اجبار ها...
با تمامی جملات دستوری و با تحکم...
با تمامی همین که گفتم ها...
بیگانه بود با شنیدن صدایی که زور میگفت...
حداقل برای او...
برای اویی که عادت کرده بود همیشه آزادانه تصمیم بگیرد...
خودش باشد...همیشه و همه جا...
آن جور که دلش مخواهد..
با وجود گذشت نه ماه از ازدواجشان , با وجود لحظه لحظه در کنار هم بودن , بازهم بیگانه بود با اخلاقیاتش...
romangram.com | @romangram_com