#یادم_تو_را_فراموش_پارت_13

-خیلی بدجنسی مسیح ...

-بر منکرش لعنت خانومم ...

در میان خنده نگاهش به پاهای لخت و پنبه ای پریسان افتاد , که درون دامن چسبان مشکی , سفید تر به نظر میرسید...

همراه با تاپ آستین حلقه ایی قرمز رنگِ تحریک کننده ای...

دستش را به در تکیه داد...

-من میرم یه دوش میگیرم ، یادت باشه تا قبل از اومدن مهمونا لباست رو عوض کنی...

پری با چهره ی گرفته ایی نزدیکش شد...

-مســـیح دوباره شروع نکن لطفا...

خیلی هم قشنگه...

مسیح چهره ی جدی به خودش گرفت...

صدایش مثل همیشه محکم بود...

-همین گه گفتم خواهش میکنم بحث نکن...

فکر میکنم قبلا در این مورد حرف زدیم ، این جور لباسا فقط واسه توی این اتاقه...

فقط واسه ی منِ و بس...

نمیدونم چرا من هر سری باید اینا رو بهت یادآوری کنم...

پریسان اخم هایش را در هم کشید...

- خواهش میکنم مسیح ...

چرا توهمیشه حرف خودت رو میزنی و کار خودت رو میکنی...

مسیح بی توجه به او و چهره ی دمغش از اتاق بیرون رفت...

در حالی که صدای خونسردش بیشتر حرص پریسان را درمی آورد...

-منم حوصله ی بحث تکراری ندارم...

بجنب تا کسی نیومده...

او رفت , ولی نگاه گرفته ی و پر غضب پریسان همچنان به در اتاق خشکیده بود...

قفسه ی سینه اش از شدت حرص بالا و پایین میشد...

صدای نفس های تندش در فضای اتاق میپیچید...

به خوبی میدانست که مسیح در این مورد کوتاه نمی آید و هیچ گاه راضی نمیشود...

مسیح هرچقدر هم مهربان و مطیع بود , ولی نسب به عقاید و اخلاقیاتش پافشاری میکرد...

دستش را مشت کرد...

دلش میخواست سرش را در دیوار بکوبد...

متنفر بود از اجبار...

از زور...

او میخواست رها باشد ...

آزاد از هر بندی ...

چشمانش را محکم برهم فشرد و به قطره اشک جمع شده در چشمانش , فرصت ریختن نداد...


romangram.com | @romangram_com