#یادم_تو_را_فراموش_پارت_12

پری با دست ضربه ی آرامی به سینه اش زد...

-مســـیح؟؟

چرا شما مردا فکرتون فقط هول و هوش همین چیزا میچرخه فقط ...

صدای قهقه مسیح بلند شد همزمان پریسان را در آغوش کشید و روی تخت انداخت و قبل از اینکه همانند ماهی از زیر دستش لیز بخورد رویش خیمه زد...

-نه دیگه عزیز دلم ...

وقتی اینجوری برام دلبری میکنی و از خود بی خودم میکنی ، باید منتظر عواقبش هم باشی ...

با دم شیر بازی کردی خانومم ...

دستان پریسان دور گردنش حلقه شد ...

انگشتانش را آرام در میان موهای خوش فرمش فرو برد و بوسه ی آرامی بر لبانش نشاند ...

-مسیح من واقعا حوصلم سر رفته پس کی میریم ؟؟

مسیح که خستگی زیاد از چشمانش پیدا بود ، بلند شد و دستی در میان موهای بهم ریخته اش کشید ...

-میرم عزیزم نگران نباش...

فردا میرم برا گرفتن بلیط ...





پریسان هم بلند شد و دامن کوتاهش را کمی پایین کشید...

-راستی مسیح جان امشب مهمون داریم...

مسیح برگشت و منتظر نگاه کرد...

پری نگاهِ داغ و سوزانش را به او دوخت ... نگاهِ اسیر کننده ایی که هرکسی را بی تاب میکرد...

-سعید و سوگند میان اینجا...

واسه ی شام...

مسیح با لبخند مرموزی نگاهش کرد که باعثِ درهم شدنِ اخم های پریسان شد ...

-اینجوری نگام نکن دیگه...

به خدا خود سوگند زنگ زد , گفت که عصر یه سری میان اینجا...

خب منم گفتم واسه ی شام بیان...

بد کاری کردم؟؟؟

بیچاره دوست من که اینجا کسی رو نداره ...خب طفلی حوصله اش تنهایی سر میره...

گناه دارن مسیح...

-نه عزیزم کارِ خوبی کردی ، ولی بهتر بود قبلش بهم میگفتی شاید من امشب برا خودم برنامه ی خاصی گذاشته بودم ...

صدای جیغ و اعتراض پریسان همراه شد با خنده ی بلند و از ته دلِ مسیح ...

همزمان دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت ...

صدایش هنوز پر از خنده بود ...

-بنده تسلیمم فقط تو رو خدا جیغ جیغ نکن ، همسایه فکر میکنن که ...

پری بالشت روی تخت را به سویش پرت کرد و بازهم جیغ کشید...


romangram.com | @romangram_com