#یادم_تو_را_فراموش_پارت_11

مثل همیشه کامل و بی نقص...

زیبا و مرتب...

موهای لخت و زیتونی اش , به طرز زیبایی دورش ریخته و صورت عروسکی اش را قاب گرفته بود...

از همین جا هم میتوانست برق چشمان زیبایش را بیند...

برقی که هر لحظه دلش را بیش تر از قبل میلرزاند و بیتاب میکرد ...

دیگر توان ایستادن و نگاه کردنش را نداشت...

خوب میدانست که حالا دلش تحمل این فاصله ی چند متری را هم ندارد...

آرام نزدیکش شد و از پشت در آغوشش کشید...

دستانش دورش حلقه شد...

پر فشار...

هم زمان بینی اش را در میان موهای نرم و خوش بویش فرو برد و با تمام وجود بویید عطر گرمِ تنش را ...

صدای خنده ی آرام و دلبرانه ی پری باعث شد , نگاهش را از درون آینه به او بدوزد...

کنار گوش را بوسید و او را بیشتر به خود فشرد...

-از چی میخندی شیطون کوچولوی من؟؟

میخوای نابودم کنی ..

لبخند پریسان عمیق تر شد و ناز چشمانش بیشتر ...

مستانه تر...دلفریب تر...

هم زمان صدای پر ناز و دخترانه اش گوشش هایش را نوازش داد...

-خسته نباشی عزیزدلم ...

مسیح با لبخندی از او جدا شد و روی تخت نشست ... دستانش را از دو طرف روی تخت گذاشت و خیره خیره نگاهش کرد...

از پایین به بالا...

با چشمانی که از شیطنت پرق میزد و حریصانه میدرخشید...

-اگر میخوای بدونی که ...

نه عزیزم من واسه تو هیچ وقت خسته نیستم ...

پریسان ابرویش را بالا انداخت و پر ناز و عشوه ی ذاتی اش موهایش را پشت گوش فرستاد ...

- باید دید ... شنیدن کی بود مانندِ دیدن ...

سپس زیر چشمی نگاهش کرد و با لبخند زنانه ای به سمتش رفت و روی پاهایش نشست...

دستان مسیح دور کمرش حلقه شد...

مردانه...شوهرانه...

گرم...

-میخوای از راه بدرم کنی دیگه ...

امتحانش مجانیِ ...

سپس صدایش را پایین آورد و نگاهش روی لبهای خوش فرم همسرش خیره ماند...

-میتونم همین الان ...


romangram.com | @romangram_com