#یادم_تو_را_فراموش_پارت_2
سرم درد میکنه...
باز هم همون میگرن و سرگیجه لعنتی ...
مثل اکثر صبح ها...صبح هایی که بی اون صبح میشه...
آروم چشمام رو باز میکنم...
چشمایی که خیلی وقته دیگه روشنایی رو نمیبینه...
حس نمیکنه...
همه جا تیره اس...گرفته...
پر از مه...
همه جا خاکستریه...مثل زندگیِ مشترکم...
نگاه خسته از بی خوابی شبانم میوفته روی پرده های تیره و کشیده...
پرده هایی که هیچ وقت کنار نمیره...
دیگه نمیره...
اون لعنتی میدونست که من متنفرم از سیاهی...
از گرفتگی...
حالا انگار که خودمم عادت کردم به این همه خاکستری بودن...انگار دیگه تلاشم ته کشیده...
توانم تموم شده....
دیگه نمیتونم مقابله کنم...
نه مطمئنا من دیگه نمیتونم دووم بیارم...
منی که دیگه امیدی ندارم برای جنگیدن...
برای صبور بودن...
پتوی چروک خورده ی تازه عروسانم رو کنار میزنم و تن لَخت و سُستم رو میکشم طرف آینه ی درآور ...
آینه ایی که این روزها به طرز غریبی غبار گرفته...
مثل درونِ من...
انگشت اشاره ام رو میکشم روی پوست صورتم ...
زیرچشمام ...
آینه ی غبار گرفته و پُر لَک هم ، داره ملامتم میکنه...
سرزنش...
گلایه میکنه از دیدن چشمهای گود رفتم...
از خط کبودی که انگار فقط من و این آینه ی کثیف شاهدش هستیم...
سعی میکنم به تصویر دختر توی آینه لبخند بزنم...
دختری که شاد نیست...
میخوام دلش رو بدست بیارم...
دلی که ازم رنجیده...
از تصمیمم...
romangram.com | @romangram_com