#یادم_تو_را_فراموش_پارت_1
دارم میسوزم...
داره میسوزه...
مثل دیروز...مثل امروز...
مثل همیشه...
میسوزم از آتیشی که خودم با پاهای خودم واردش شدم...
میسوزه از آتیشی که توی وجودش به پا کردن ....
ناخواسته...
بدون اینکه حق انتخابی داشته باشه...
دستم رو میزارم روی معده ام...
پر فشار...
سوزشش انقدر عمیقه که از درد چشمام رو بیشتر روی هم فشار میدم...
بعضی وقتها حس میکنم این معدم نیست که میسوزه...
این قلبمِ که اینجور میسوزه و هر ثانیه به آتیش کشیده میشه...
شاید...
تمام زندگی من پر شده از شاید ها...
نباید ها...
باور های غلط...
یادهای فراموش نشده...
یادهای پر خاطره...
چشمهای بی خوابم هنوز بسته است...
اصلا دلم نمیخواد بازش کنم...
دلم نمیخواد دیگه نگاهم به هیج ها بیوفته...
من با چشمان بسته هم میتونم فضای دلگیر و گرفته ی اتاق خوابِ مشترکم رو تصور کنم...
با همون چشمای بسته از جام بلند میشم و روی تخت به هم ریخته میشینم...
تختی که به هم ریختگی اش حاصل بی خوابی منه ... حاصل جون کندن های شبانه
حاصل نبودنش...
یه تخت خواب دونفره...
حالا دیگه واسه جسم ضعیف من بزرگه...
زیادی بزرگه...
همین بزرگیش من رو میترسونه و بی خواب میکنه...
آره من از تختِ بدون حضور اون میترسم...از خواب بدون اون...از خونه ی بدون حضور اون...
من حتی از زندگی بدون اون هم میترسم...
من دیگه دارم از همه چی میترسم...
دستم رو میکشم روی پیشانی خیس از عرق سردم...
romangram.com | @romangram_com