#یادم_تو_را_فراموش_پارت_148

دستش را به میان موهایش کشید...

صدایش آرام و مصمم بود...

خالی از هرگونه شک و تردیدی...

-اگه اون آزمایشات لعنتی اشتباه نمیشد , اگه اون برگه ها درست همه چیز رو نشون میداد , الان ما به این وضع دچار نبودیم...

الان بچه من...بچه تو... همون که نگرانش هستی و داری واسش پر پر میزنی , روی اون تخت آروم و بی صدا نخوابیده بود...

معلومه که واسم مهمه...خیلی هم مهمه...

اصلا چرا نباشه؟؟

من ...

باید بدونم چرا ما همچین چیز مهمی رو نفهمیدیم و باعث زجر و عذاب اون بچه و صد البته خودمون شدیم...

سپس با یک حرکت از روی صندلی بلند شد...

دست هایش را در جیب شلوار جین یخی اش فرو برد و با شانه هایی محکم صاف رو به روی پریسان ایستاد...

خشم در چشمان عسلی رنگش بیداد میکرد...

دندان هایش را از حرص روی هم فشرد و از میان لبان برجسته اش غرید...

-اونوقت هست که من, او آزمایشگاه و تمام دم و دستگاهش رو, روی سر همه ی کارکنانش خراب میکنم...

پریسان سرش را با شدت تکان محکم تکان داد...

حالا چشمانش هم , مانند صورتش بی رنگ شده بود...

بی رمق...

ملتمس...

-ولی این کارها اون بچه رو خوب نمیکنه و بیماریش رو از بین نمیبره مسیح...

ما الان باید فقط به فکر سلامتی امیر حسین باشیم و نه هیچ چیز دیگه ایی...

بعد از اون وقت هست برای ...

مسیح با همان صدای آهسته و محکم , حرف های پریسان را نمیه کاره گذاشت...

-به فکرش هستیم...تو نگران اونش نباش...

اون مساله اش جداس...

دکتر گفت هرکاری لازم باشه انجام میشه...

الان هم به جای این بحث های بیهوده , بلند شو بریم یه چیزی بخوریم تا امیر بیدار نشده...

باید واسه ی فردا آماده بشیم...

مطمئنن فردا روز سختی خواهد بود...

باید جون توی تنمون باشه...

سپس رویش را از پریسان گرفت و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کرد...

صدای قدم هایش در راهرو خلوت میپیچید ...

در حالی که حرف هایش, صدای محکم و پر کینه و برق چشمان مطمئن و مصممش , لرزه بر جان پریسان انداخته بود و گوش هایش از انعکاس صدایش سوت میکشید...






romangram.com | @romangram_com