#یادم_تو_را_فراموش_پارت_146
درد اولاد از هر دردی بد تر و سخت تره"
با شنیدن صدای پرستار به خودش آمد و به طرفش برگشت ...
نگاه محو و تارش را به او دوخت , ولی چهره اش را درست نمیدید...
همه جا برایش تیره و تار شده بود...
انگار که چشمانش غبار گرفته باشد...
جلوی دیدگانش پر از مه بود...
-شما دیگه میتونید تشریف ببرید ,فقط همسرتون میتونن شب رو کنارش بمونند ...
مسیح نگاهی دیگر به امیر انداخت که آرام و ساکت خوابیده بود...
بی حال و بی جان...
قفسه ی سینه اش آرام بالا و پایین میشد و همین نفس های آرام و بی صدا بود ,که مسیح را سرپا نگه میداشت...
هیچ گاه او را این چنین ساکت و بی صدا نیدیده بود...
حالا و در این شب دلگیر و پر درد ,دلش میخواست کودک اش چشمانش را باز کند و با صدای بلند گریه کند...
جیغ بکشد و با بی تابی های کودکانه اش, نگذارد پدر و مادرش تا صبح چشم برهم بگذارند و کمی بخوابند...
ولی او آرام بود...
تاثیر داروهای تزریق شده او را از حال برده بود و تن کوچکش را سست کرده بود...
مسیح نفس عمیقی کشید و عطر کودکانه اش را برای چندمین بار به ریه هایش فرستاد و از اتاق خارج شد...
پریسان کمی آنطرف تر روی صندلی نشسته بود ...
زانو هایش را دورن بغلش جمع کرده و سرش را روی پاهایش گذاشته بود و خود را آرام تکان میداد...
مسیح کنارش نشست...
دستش را روی شانه های لرزانش گذاشت و کمی فشرد...
باز هم همسرانه...
-پاشو خانوم...
پاشو قربونت برم ,بریم همین اطراف یه چیزی بخوریم تا این بچه خوابه و شیری چیزی نمیخواد...
صدای پریسان بی نهایت گرفته بود...
-نمیخوام...
مسیح سرش را کمی جلو آورد و کنار گوشش زمزمه کرد...
با صدایی که سعی میکرد آرام و مهربان باشد...
-اگر به فکر خودت نیستی به فکر من باش , که از دیشب تا حالا چیزی نخوردم...
به خدا دارم از گرسنگی پس میوفتم...
پاشو عزیز دلم...
میریم یه جایی همین نزدیکی ها شام میخوریم وزودی برمیگردیم...
خودتم که از صبح چیزی نخوردی...
romangram.com | @romangram_com