#یادم_تو_را_فراموش_پارت_145

-خیلی خب...

پس حتما همینطوره که شما میگید...

حتما توی آزمایش های من اشتباهی رخ داده وگرنه ما میفهمید و نمیزاشتیم کار به اینجا برسه...

دکتر نامجو خودکارش را دست گرفت و مشغول نوشتن شد...

-همین فردا تمامی این آزمایشات رو انجام میدید...

پسرتون هم باید امشب اینجا بستری بشه...

مسیح با ناتوانی تمام از جایش بلند شد...

-پسرم خوب میشه اقای دکتر؟؟

-اگر درست درمان بشه یعنی به طور مرتب خون دریافت کنه و آهن اضافی با تجویز آهن زا رفع بشه , بله خوب میشه...

مسیح برگه های مهر شده را از دست دکتر گرفت و بعد از تشکر کوتاه و آهسته ایی به سمت همسرش رفت...

خودش دیگر جانی در بدن نداشت , ولی زیر بازوی پریسان را گرفت تا بلند شود...

پریسانی که نگاه اشک آلودش را از کودکش نمیگرفت...

کودکی که اسیر دام های مادرش شده بود...

مریض از فکر خراب اش...

دردمند و زخم خورده از تن حراج گذاشته اش...





برای چند لحظه ی کوتاه ,امیر حسین را در آغوش خود , در میان دستان یخ کرده اش نگه داشت و در حالی که تن کوچکش را به قلب دردمند و دلواپسش میفشرد , به چهره ی کودکانه اش نگاه میکرد...

با مهر و محبتی خاص و کاملا پدرانه , صورت معصومانه و پنبه ای اش را از نظر میگذراند...

چشمانش هرلحظه غمگین تر از قبل میشد...

کودکش را بسیار دوست داشت و حاضر نبود ,خاری کوچک به پایش برود...

ولی حالا مجبور بود او را در این بیمارستان , که گوشه گوشه اش بوی نیستی و رنج میداد بستری کند...

امیر را بیشتر به خود فشرد,سرش را نزدیک ترآورد و همراه با بوییدن تنش , بوسه ایی آرام بر صورتش زد و با اشاره ی پرستار او را روی تختی فلزی خواباند…

تختی که اطرافش را میله های بلندی به صورت محافظ پر کرده بود...

پرستار آنژیوکت را به پشت دست کوچکش وصل کرد و با تکه چوبی سخت و سفت دستش را محکم کرد تا در اثر تکان خوردن , سوزن از دستش خارج نشود...

مسیح با چهره ایی مغموم و چشمانی غم گرفته , نگاهش میکرد...

دلش میخواست بمیرد وکودکش را در این حال و روز نبیند...

به نظرش این بزرگترین عذاب دنیا بود...

بزرگترین درد و رنج...

حالا معنی حرف های مادرش را درک میکرد و به وضوح میفهمید...

صدای گرم و دلنشین مامان مریم اش در گوش هایش طنین انداخت...

صدای لبریز از محبتش...

"هروقت بچه دار شدی حال من رو میفهمی

شما بچه ها تا خودتون پدر و مادر نشید نمیفهمید من چی میگم و چی میکشم


romangram.com | @romangram_com