#یادم_تو_را_فراموش_پارت_138

پسرمون سالمه من شک ندارم...

این آزمایش هم واسه اطمینان بود نه چیزدیگه ایی...

مطمئنم الان که برم پیش دکتر بهم میگه چیز مهمی نیس , بعدش برمیگردم با هم میریم خونه...

سه تایی...

باشه؟؟؟

پریسان آرام پلک زد و نگاه به کودکش سپرد که ارام بعد از مدت ها خوابیده بود...

-امیدوارم مسیح...

امیدوارم هیچی نباشه ,اما نمیدونم چرا انقدر دلم شور میزنه...

خیلی نگرانم...

میترسم مسیح...

مسیح نفس عمیقی کشید و بی حرف از اتاق بیرون رفت...

باز هم به سمت همان آزمایشگاه لعنتی...

همان جایی که بوی پیچیده شده در فضایش , حالش را بهم میزد و دگرگونش میساخت...

سعی میکرد هوای آنجا را استشمام نکند ...

نفس نکشد...

دلش نمیخواست هوای آنجا وارد ریه هایش شود...

هوای آنجا برایش بیش از حد سنگین بود...

با نفسی حبس شده , با دستانی یخ کرده و قلبی پر طپش , برگه آزمایش را گرفت و بدون معطلی از آنجا خارج شد...





صدای گریه و بی قراری های بچه های مریض و اشک های روان شده بر صورت پدر و مادر ها , وجودش را له میکرد و قلبش را ویران ...

در آن لحظه از خدا خواست هیچ کودکی گرفتار بیمارستان ها نشود و با هیچ بیماری دست و پنجه نرم نکند...

هیچ پدر و مادری غم بیماری فرزندش را نخورد...

نبیند درد چشمانش را...

برگه ی آزمایش را درون دستان سردش جا به جا کرد و به سمت اتاق دکتر معالج قدم برداشت...

برگه ی آزمایشی که برای فرزندش حکم رهایی از آن محیط خفقان آور را داشت...

حکم سلامتی اش...

سعی کرد خود را کنترل کند و آرام باشد...

قدم هایش را سنگین و محکم برمیداشت و مدام از خدا میخواست که چیزی نباشد...

با خدای خود عهد کرد پس از تایید سلامتی امیر حسین , او را به مشهد ببرد و برایش گوسفندی را به خیریه بدهد...

رو به روی اتاق دکتر نامجو , نفس تازه ایی گرفت و بعد از زدن تقه ایی به در وارد اتاق شد...

دکتر نگاهش را برای لحظه ایی به چهره ی پریشان و نگران مسیح دوخت...

آشفتگی از چشمان عسلی رنگش میبارید...

دکتر لبخندی بر لب نشاند و از او خواست بشیند...


romangram.com | @romangram_com