#یادم_تو_را_فراموش_پارت_139
مسیح نگاهی به برگه آزمایش درون دستانش انداخت , باری دیگر نام خدا را صدا کرد و برگه را روی میز دکترگذاشت و تن خسته و کوفته اش را روی مبل های کرم رنگ چرمی رها کرد...
دستش را محکم به صورتش کشید و به مبل تکیه داد...
دکتر نامجو برگه ها را برداشت و با دقت مشغول برسی شد...
نگاه مسیح روی حالات صورتش میچرخید و در تمام مدتی که دکتر برگه ی آزمایش را برسی میکرد , نگاهش روی صورت و چشمانش میخ کوب شده بود...
شاید میخواست از حالات دکتر پی به وضعیت فرزندش ببرد , ولی ازصورت معمولی آن دکتر جوان چیزی نمیفهمید...
کم کم حس میکرد چشمانش از این خیرگی زیاد , درد گرفته و به سوزش افتاده...
دلش میخواست برای لحظه ایی کوتاه چشمان خسته اش را ببند و بخوابد...
برای لحظه ایی آرام گیرد و هیچ نفهمد...
ولی نگرانی خواب از چشمان روشنش میگرفت...
دکتر برگه ها را روی میز گذاشت و صاف نشست...
خواب به یک باره از چشمان مسیح پرید...چشمانی که هر لحظه گشاد تر میشد...
-این آزمایش خون مشکوکه...
برای اینکه مطمئن بشیم باید آزمایش الکتروفروز هموگلوبین انجام بشه...
مسیح در جایش نیم خیز شد...
درون وجودش غوغای بدی به پا بود , اصلا حس و حال خوبی نداشت...
دل او هم مانند پریسان شور میزد و نگران بود...
مسیح-یعنی چی من نمیفهمم...
لطفا واضح بگید , یه جوری بگید تا منم بفهمم...
واسه چی مشکوکه؟؟
مشکوک به چیه اصلا؟؟؟
توی اون برگه ی لعنتی چی نوشته دکتر؟؟؟
-همین الان واسش آزمایش رو مینویسم , این آزمایش رو باید خیلی سریع انجام بدید و جوابش رو اورژانسی بگیرید و واسم بیارید...
شما الان برید و پسرتون رو ببرید به آزمایشگاه بالا...
من هماهنگی های لازم رو انجام میدم تا سریع ازش تست بگیرن و جوابش رو بهتون بدن...
بعد بیاید تا باهم صحبت کنیم...
البته بهتره همسرتون هم اینجا باشن...
مسیح نفس حبس شده و سنگینش را به بیرون فرستاد و از جایش بلند شد , تا نسخه را از دکتر بگیرد...
مسیح-میشه بهم بگید خطرنکه یا نه؟؟
-من الان نمیتونم چیزی بگم...
شما بهتره هرچه سریع تر کارهایی که گفتم رو انجام بدید تا کاملا مشخص بشه...
مسیح سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد...
در حالی که حس میکرد همه جای این بیمارستان بوی وحشت و عذاب میدهد...
romangram.com | @romangram_com