#یادم_تو_را_فراموش_پارت_137
صدای زجر هایش را...
دلش خون میشد از دیدن رنگ و روی پریده ی فرزند کوچکش...
از دیدن پای خونین و تن بی جانش...
و لبانی که از گریه و بغض پر دردی به شدت میلرزید...
پرستار پس از چند ثانیه , دست سفید و بی رنگ امیر را رها کرد و با چسب مخوصوص رویش را بست و پانسمان کرد...
سپس خون سرخ رنگش , را درون شیشه ایی ریخت و به دستان مسیح سپرد تا به آزمایشگاه طبقه ی بالا ببرد...
مسیح دستی به صورتش کشید و از آنجا بیرون زد...
دور شد از صدای گریه ی پسرش...
از چهره ی بیمار گونه و نالانش...
شیشه را درون دستانش بالا آورد و به قرمزی خون فرزندش نگاه کرد...
حالت تهوع بدی داشت و سرش کمی گیج میرفت...
دلش میخواست شیشه را همانجا رها کند و به دستشویی برود و تمام محتویات معده اش را بالا بیاورد...
تمام غم و نگرانی از بابت فرزندش را...
در آن لحظه حس میکرد , روی هوا قدم برمیدارد نه روی زمین...
تنش سست و بی حال بود...
پاهایش توان رفتن نداشت ولی باید میرفت...
پریسان روی صندلی نشسته بود و با چهره ایی گرفته پسرش را شیر میداد...
پسری که بعد از گرفتن خون از دست ظریف و کودکانه اش , تقریبا از حال رفته بود و دیگر توانی برای بی قراری و گریه کردن نداشت...
مسیح نگاه از دست پانسمان شده اش گرفت و بعد از بوسیدن روی پانسمانش از جا بلند شد...
پریسان-کجا میری؟؟
مسیح به ساعتش نگاهی انداخت و موهای ریخته شده برپیشانی اش را کنار زد...
-میرم جواب آزمایش خون رو بگیرم و ببرم پیش دکتر...
دیگه باید حاضر شده باشه...
رنگ از رخسار پریسان پرید...
-وایسا منم بیام...
میخوام بدونم چه بلایی سر بچم اومده...
مسیح-نه عزیزم نیازی نیست تو بیای...
مطمئن باش چیز مهمی نیس, تو بهتره همین جا پیش امیر بمونی و مواظبش باشی...
منم میرم و زودی برمیگردم...
پریسان-اما آخه...
مسیح-پریسان؟؟
گفتم نگران نباش خانومم چیزی نیست...
romangram.com | @romangram_com