#یادم_تو_را_فراموش_پارت_136

نمیدونم بچم چرا اینجوری شده...

دکتر کودک را رها کرد و صاف ایستاد و به چشمان خیس و لرزان پریسان خیره شد...

-اسهال چی؟؟

پریسان سرش را تکان داد...

دکتر دستانش درون جیب های روپوش سفیدش کرد...

-این بچه الان تب داره...

بدون اینکه علائم سرماخوردگی داشته باشه...

مسیح نگاه از صورت امیر حسین گرفت و به چشمان تیره دکتر نگاه کرد...

-خب اینا یعنی چی؟؟

تشخیص شما چیه؟؟

-الان نمیشه چیزی گفت باید ازش آزمایش cbc بگیریم...موقع تولد و دوران بارداری ازش آزمایش گرفتن یا نه؟؟

مسیح نا مفهمو نگاهش کرد...

مسیح-آزمایش های معمولی دوران بارداری رو بله اونهم به دستور پزشکش...

اما این آزمایشی که شما میگید نه...

حالا چی هست این آزمایش؟؟مربوط به چی میشه؟؟

دکتر ابرویی بالا انداخت و به سمت تک میز درون اتاق رفت ...

پشت میزش نشست و مشغول نوشتن برگه ی آزمایش شد...

-آزمایش خون...





مسیح بعد از گرفتن نسخه از پزشک کلینیک , به همراه همسر و فرزندش به سمت بیمارستان معرفی شده حرکت کرد تا کارهای مربوط به آزمایش خون را انجام دهد...

کارهای اداری مربوط به آزمایش ,نیم ساعتی طول کشید و بعد از آن کودک را به آزمایشگاه مخصوص بردند تا از او خون بگیرند...

پریسان از نگرانی و اضطراب بی امانی , روی پاهایش بند نبود...

تمام بدنش میلرزید و قفسه ی سینه اش درد میکرد...

گلویش از بغض میسوخت...

در آن موقع به هیچ چیزی فکر نمیکرد و نگرانی و ترسش همه و همه بابت سلامتی فرزندش بود...

نمیخواست کوچکترین بلایی سر امیرحسین پنج ماه اش بیاید و کمترین آسیبی ببیند...

فقط دعا میکرد که فرزندش بیمار نباشد...

مسیح به تنهایی تمامی کارها را انجام داد و خودش پسر گریانش را به آزمایشگاه برد و روی تختی کوچک خواباند...

پرستار سفید پوش جلو آمد و بی توجه به ناآرامی ها و گریه های تمام نشدنی اش , دست راستش را در میان دستش گرفت و از مسیح خواست بچه را ثابت نگه دارد...

سپس سرنگ آماده شده را در دست کوچکش فرو برد...

مسیح رویش را برگرداند , تا خون خارج شده از دست و رگ ظریف پسرش و همچنین درد چشمانش را نبیند...

فقط گوش هایش میشنید صدای گریه های دردمند و نالانش را...

صدای جیغ های کودکانه اش را...


romangram.com | @romangram_com