#یادم_تو_را_فراموش_پارت_135

پسرم چش شده؟؟نکنه مشکلی چیزی داشته باشه؟؟

اخم های مسیح غلیظ تر شد...

-این چه حرفیه که میزنی دیوانه...هیچ مشکلی هم نداره...

حتما مریض شده و چه میدونم شاید دلش درد میکنه...بچه ها همشون توی کوچیکی زیاد مریض میشن...

حالا میریم دکتر میفهمیم...

پریسان نفس کوتاهی کشید و به سمت سرویس بهداشتی رفت تا ابتدا آبی به دست و صورتش بزند...

چشمانش حسابی پف کرده بود و رنگ پریده به نظر میرسید...

بعد از شستن صورتش به اتاق رفت و سریع لباس پوشید و آماده شد , تا به همراه مسیح امیرحسین را به دکتر ببرند...



مسیح ماشین را رو به روی کلینیک شبانه روزی کودکان پارک کرد و از ماشین پیاده شد...

ماشین را دور زد و امیرحسین را از دستان پریسان گرفت تا او نیز پیاده شود...

سپس همراه و هم قدم با هم عرض خیابان را طی کردند و وارد کلینیک بزرگ شدند...

مسیح با راهنمایی های پرستار امیر حسین را به اتاق معاینه برد و روی تخت خواباند...

پریسان بالای سرش ایستاده بود و موهای نرم و موج دارش را نوازش میکرد...

مسیح منتظر به در اتاق نگاه میکرد...

امیر کمی آرام تر شده بود و فقط گاهی بغض گونه ناله میکرد ...

پس از چند دقیقه دکتری جوان وارد اتاق شد و کنار تخت ایستاد...

-چی شده؟؟

مسیح کمی نزدیک آمد و نگاهش را به صورت سرد و خشک دکتر دوخت...

-یه مدتی هست که ناآروم شده...همش بی تابی میکنه...

کارش شده فقط گریه کردن...

شیر نمیخوره...نمیخوابه...

همش بی قراره آقای دکتر...

دکتر گوشی اش را دورن گوش هایش گذاشت و مشغول معاینه امیر حسین شد...

پریسان دستانش را در هم قفل کرده بود و پوست لبش را میجوید...

نگرانی تمام وجودش را در برگرفته بود...

قلبش در سینه آرام و قرار نداشت...

دکتر دستش را روی شکم امیر حسین گذاشت...

همزمان صدای گریه اش در فضای اتاق پیچید...

-حالت تهوع هم داره؟؟

پریسان سرش را تکان داد...صدایش به شدت میلرزید و اضطراب داشت...

-بله داره...

تازگی ها خیلی بی اشتها شده , وقتی هم کمی شیر میخوره سریعا همش رو بالا میاره...

قبلا اینطوری نبود آقای دکتر...


romangram.com | @romangram_com