#یادم_تو_را_فراموش_پارت_133
دل مسیح با دیدن چشمان بازش ضعف رفت و دل پریسان ریش شد...
پریسانی که خیره به چشمان قهوه ایی سوخته اش زل زده بود...
نوزاد آرام پلک زد , قلب پریسان در سینه فرو ریخت و حس بد و خوفناکی , تمام وجودش را در برگرفت...
مسیح با چشمانی خواب آلود و تنی خسته از کار روزانه ,در چهار چوب در اتاق امیر حسین ایستاد و بعد از کشیدن خمیازه ایی کش دار و بلند بالا, به درون اتاق نگاهی انداخت...
پریسان روی تخت , کنار تخت گهواره ایی پسرش نشسته بود و ارام تکانش میداد بلکه کمی بخوابد...
امیر حسین هر از گاهی چشمان بی حالش را باز میکرد و کمی نق میزد...
مسیح به دیوار تکیه داد...
-چرا نخوابیده هنوز؟؟؟
پریسان نگاه را از کودک سه ماه اش نگرفت...
-نمیدونم...
تازگی ها خیلی کم خواب شده...
درست نمیخوابه , وقتی هم که به هزار زور میخوابونمش با کوچکترین صدایی میپره بالا و بد اخلاقی میکنه...
نه درست میخوابه و نه شیر میخوره...
مسیح دستانش را جلوی سینه اش قفل کرد و نفسش را به بیرون فرستاد...
-میخوای ببریمش دکتر شاید مریض شده...
پریسان آرام خندید و برای مسیح پشت چشمی نازک کرد...
-نه خیر لازم نکرده الکی بچم رو ببری این ور و اون ور , چیزیش نیست...
با مامان صحبت کردم ,گفت این چیزا گاهی پیش میاد و برای همه ی بچه ها طبیعیه...
جای نگرانی نیس...
یه مدت که بگذره خوب میشه...
شما هم کاش انقدرکه نگران این آقا پسرت بودی , یکمم به فکر من بیچاره بودی مسیح خان...
مسیح وارد اتاق شد و کنار پریسان روی تخت نشست...
-نه اینکه نیستم....
این شمایی که تمام وقتت رو صرف امیر کردی,انگار نه انگار که شوهری هم داری...
یه مسیحی هم هست...
وجود داره...
پریسان تخت کوچک را رها کرد و کاملا به طرف مسیح برگشت...
-واقعا که مسیح خیلی بچه ایی..
آخه این حرفه تو که میزنی...
یعنی تو به بچه ی خودت هم حسودی میکنی؟؟
بابا جان امیرکوچیکه , نیاز به مراقبت بیشتری داره...
romangram.com | @romangram_com