#یادم_تو_را_فراموش_پارت_132
-حالش خوبه؟؟
مسیح برای لحظه ایی به آن تخت کوچک, نگاه کرد و دوباره نگاهش را به صورت رنگ پریده ی پریسان انداخت...
-آره عزیزم چرا بد باشه...
از خوبم خوب تره...
فقط بچه ام یکم گرسنه اس , الانم منتظر بود مامانیش بیدار بشه بهش غذا بده...
اونم یه غذای خوشمزه...
سپس دستش را پشت کمر پریسان گذاشت و کمکش کرد تا بشیند...
مسیح-دوست داری بینیش؟؟
پریسان با رقبت پلک زد...
مسیح که لبخند لحظه ایی از لبانش دور نمیشد , نوزاد را از دورن تختش بلند کرد و همانگونه که صورت کوچکش را میبوسید و میبویید , روی دستان پریسان گذاشت...
مسیح-ببین پسرمون چقدر نازه ...
مثل عروسک میمونه...
حالا بر لبان پریسان هم لبخندی نشسته بود...
پس فرزندش پسر بود...
آخر همان شده بود که مسیح میگفت..
امیر حسین...
نگاهش روی صورت سرخ و سفید نوزاد چرخید...
روی ابروهای کم رنگ و نداشته اش...
روی چشمان بسته , مژه های بلندش و لبان قرمزی که با طرز با مزه ایی تکان میخورد...
مسیح سرش را به سر پریسان تکیه داد و با احتیاط صورت نرم و پوسته پوسته اش را لمس کرد...
-مثل فرشته ها میمونه...
مثل خودت...
حالا دیگه من دوتا فرشته دارم...
پریسان سرش را بالا گرفت و به چشمان نورانی مسیح خیره شد...
لبانش دیگر نمیخندید...
مسیح بوسه ایی دیگر برپیشانی اش زد...
-خدا خیلی من رو دوست داره پریسان که انقدر خوشبختم کرده...
انقدر شاد و خوش شانس...
مگه نه؟؟
پریسان مغموم و پکر نگاهش را از چشمان شفاف مسیح گرفت و سرش را پایین انداخت...
در همان لحظه نوازد تکانی خورد و با صدای آرام و کم جانی به گریه افتاد...
صدای گریه ی ضعیف و شیرینش در فضای اتاق پیچید و پس از چند لحظه چشمانش را از هم باز کرد...
romangram.com | @romangram_com