#یادم_تو_را_فراموش_پارت_131
پریسان-میترسم مسیح...
نکنه بلایی سر بچم بیاد؟؟خیلی درد دارم...
مسیح-چیزی نیست دردت به جونم ,نترس ...
تو الان نباید نگران چیزی باشه...
به این فکر کن که نی نی خوشگلمون داره به دنیا میاد و داری مامان پری میشی...
سپس آرام و با دقت مانتو اش را تنش کرد و سعی میکرد با حرف هایش او را آرام کند...
پریسان به شدت هق هق میکرد و ازدرد به خود میپچید...
زار میزد و از درد لبش را محکم به دندان میگرفت...
مسیح با صبوری اشک هایش را پاک میکرد و برایش از آینده ی خوب و سه نفره شان میگفت...
از خوشبختی تکمیل شده و همیشگی شان...
همان لحظه نگاهش به کف پاهای پریسان افتاد ,که توسط فرو رفتن خرده های شیشه زخمی شده بود و کمی خونریزی داشت...
نگاه دردمند پریسان به خون های ریخته شده بر کف سرامیک های سفید افتاد...
چشمانش را از درد بست...
حس میکرد که بدبختی هایش از همین حال شروع شده...
و این تازه اولش بود...
مسیح با دستمال پایش را تمیز کرد و رویش را با چسب زخم بست...
پس از چند دقیقه با آمدن اورژانس او را به بیمارستان مورد نظر منتقل کردند , تا برای به دنیا آمدن فرزندش آمده شود...
با حس شنیدن زمزمه های آرام و آهسته ایی , پلک هایش را بر هم فشرد ...
پس از چند لحظه سعی کرد چشمانش را از هم باز کند...
نگاهش در لحظات اول تیره و تار میدید و درست نمیتوانست چیزی را ببیند و یا تشخیص دهد...
چندین بار پلک زد و چشمانش را بر هم فشرد , تا دید تارش کمی بهتر شد و توانست اطرافش را واضح تر ببیند...
نگاهش روی پنجره ی اتاق چرخید...
هوا کاملا روشن و آفتابی شده و دیگر خبری از شب و سیاهی نبود...
با شنیدن صدای آرام و بچه گونه ی مسیح , سرش را برگرداند و به کنارش نگاه کرد...
مسیح بالای تخت کوچک سفید رنگی ایستاده بود و با لبخندی عمیق , با نوزاد درونش حرف میزد...
با لحنی بچه گونه قربان صدقه اش میرفت و دستان کوچکش را نوازش میکرد...
پریسان دستش را به طرف مسیح دراز کرد و آرام صدایش زد...
-مسیح؟؟
مسیح سرش را بلند کرد و با دیدن چشمان باز پریسان , تخت نوزاد را دور زد و به طرف همسرش آمد...
دست بالا گرفته اش را محکم در میان دستش فشرد و بوسه ایی عمیق و طولانی بر پیشانی اش زد...
-صبح بخیر مامانی , خسته نباشی خانومم...
پریسان بی حال و بی رمق لبخند زد...
romangram.com | @romangram_com