#یادم_تو_را_فراموش_پارت_130

دست کم جانش را به سمت میز صبحانه خوری برد و رو میزی حریرش را در میان دستان عرق کرده اش مشت کرد...

چشمانش را بست و با تمام توان نداشته اش , به طرف پایین کشید...

صدای شکستش گلدان کریستال و لیوان خالی آب , هم زمان با صدای جیغ پریسان در فضای آشپزخانه پیچید...

صدای جیغی که ناخواسته از برخورد تکه ایی شیشه با صورت و خراشیده شدن گونه اش بلندش شده بود...

به چند ثانیه نکشید , که مسیح خود را به آشپزخانه رساند...

به یک باره خواب از سرش پرید...

چشمان خواب آلودش گشاد شد بود , با دیدن پریسان که آن جور رنگ پریده و آشفته حال, روی سرامیک های سرد نشسته بود و بر خود میلرزید...

مسیح-چی شده پری چرا جیغ میکشی؟؟چت شده تو؟؟

واسه چی اینجا نشستی دیوانه؟؟

پریسان با التماس به مسیح نگاه میکرد و اشک آرام از گوشه ی چشمانش بر روی صورت میچکید...





صدای از ته چاه در آمده اش , نالان و لرزان بود...

-درد دارم...

دارم میمیرم مسیح..

تو رو خدا به دادم برس ...بچم...

بچم...

نگاه مسیح به گونه ی خش خورده و خونی اش افتاد...

سریع عقب گرد کرد و از آشپزخانه خارج شد...

تلفن را برداشت و با اورژانس تماس گرفت و بعد از دادن آدرس خانه و توضیحات لازمه , به اتاق رفت تا لباس های پریسان به همراه ساک آماده شده برای بچه را بردارد...

در آن لحظه لبخند آرام و شیرینی بر لبانش نقش بسته بود...

میدانست زمانش رسیده...

زمان به دنیا آمدن فرزندش...

زمان بابا شدن...

تصویری گنگ از پدرش , در جلوی چشمانش نقش بست...

حالا خودش هم پدر میشد...

در آن لحظه از خدا خواست پدری خوب برای فرزندش باشد و همیشه و در همه حال در کنارش بماند و هیچ گاه تنهایش نگذارد...

بعد از برداشتن تمامی وسایل مورد نیاز به آشپزخانه بازگشت و کنار همسر دردمند ش نشست...

لبانش هوز میخندید و چشمانش از همیشه روشن تر شده بود...

صدایش ملایم و مهربان تر...

همسرانه تر...

دستش را روی موها و پیشانی خیس از عرق , پریسان کشید و با دست دیگر صورت زخمی اش را نوازش کرد...

مسیح-آروم باش عزیزدلم...

آروم باش مامانی من , الان آمبولانس میرسه میریم بیمارستان...


romangram.com | @romangram_com