#یادم_تو_را_فراموش_پارت_129
نگاه پر از حرصش را به مسیح انداخت , که کنارش روی تخت آرام و آسوده خوابیده بود...
در آن لحظه دلش میخواست با هرچیزی که دم دست دارد , محکم بر فرق سرش بکوبد و تمام حرص این مدت را خالی کند...
مدام به او میگفت : که فضای خانه برایش گرم و خفقان آور است و نمیتواند این گرما را تحمل کند...
بهاو گفته بود که هوا هنوز آنقدر سرد نشده و گرمای محیط خانه زیاد است...
ولی مسیح به حرف هایش گوش نمیکرد و اجازه نمیداد شوفاژ ها را خاموش کند...
در جوابش فقط میگفت : هوا به شدت سرد شده و ممکن است سرما بخوری , آن هم در این روزهای آخر و نزدیک به زایمان...
هوای اواخر آبان ماه به شدت سرد و بارانی شده بود , ولی پریسان با آن شکم برآمده و هیکل ورم کرده مدام عرق میکرد و از گرما نفسش میگرفت...
نگاه پر کینه اش را از مسیح گرفت...
به سختی از روی تخت بلند شد و دستش را روی گلوی خشکیده اش گذاشت و آرام و خش دار سرفه کرد...
گلویش به شدت خشک شده بود و تشنگی امانش را بریده بود...
حس میکرد اگر تا چند دقیقه دیگر لیوانی آب نخورد , از عطش هلاک خواهد شد...
در آن لحظه فقط لیوان آبی خنک میخواست , تا از گرمای درون وجودش بکاهد و کمی خنکش کند...
سرش کمی گیج میرفت , برای همین دستش را به دیوار گرفت و سعی کرد آرام و با احتیاط قدم بردارد...
با رسیدن به آشپزخانه چراغ را روشن کرد و به سمت یخچال رفت و بعد از ریختن آب در لیوانی نسبتا بلند تماما را سرکشید...
با پشت دست عرق های پیشانی اش را پاک کرد و لیوان را روی میز گذاشت ...
سپس سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید...
در همان لحظه , دردی سنگین و جانکاه در وجود آتش گرفته اش پیچید...
دردی که نفس تازه جا آمده اش را در سینه حبس کرد و باعث شد تمام عضلات تنش سفت و منقبض شود...
به یک باره چهره اش از دردی طاقت فرسا و نفس بر درهم شد ...
دستش را روی شکمش گذاشت وسعی کرد مسیح را صدا بزند...
-م ..
مسیح؟؟
حس میکرد صدایش در نمی آید...
صدایی که خودش هم به سختی میشنید , چه برسد به آن مسیح خواب سنگین...
دردش هر لحظه بیشتر میشد و کم کم طاقتش را از دست میداد...
در آن لحظه حس میکرد لحظات اخر زندگی اش را میگذراند و تا مرگ فاصله ی چندانی ندارد...
مرگ را جلوی چشمان تار و اشک بارش میدید و بویش را حس میکرد...
گمان میکرد که این نفس های یکی در میان و نیمه کاره , آخرین نفس های عمرش هست...
دیگر توان ایستادن هم نداشت...
پس از چند لحظه پاهای سست شده و لرزانش خم شد و روی زمین سرد نشست...
سردی سرامیک های آشپزخانه , لرز بر تن آتشینش انداخت و دردش بیشتر و بیشتر شد...
میدانست اگر کسی به دادش نرسد , همین جا تنها و بی کس , خواهد مرد...
دلش میخواست فریاد بزند تا کسی به فریادش برسد , ولی از درد صدایش در نمی آمد...
romangram.com | @romangram_com