#یادم_تو_را_فراموش_پارت_128

هوای بی خبر جیم شدن و رهایی از آن خانه...

اولین و آخرین روزی که تنها و بدون اطلاع مسیح خانه را ترک کرد ,غوغایی در خانه به پا شد...

طوفان شد...

پریسان هیچ فکرش را نمیکرد ,که اینچنین با عکس العمل شدید مسیح مواجه شود...

این اولین باری بود که صدای فریاد مسیح را میشنید و به شدت مواخذه میشد...

محکوم میشد...





فریاد های بلند و گوش خراش مسیح برایش غریبه بود و هراسناک...

فریادی که دهانش را میبست و ساکتش میکرد ...

تنش را میلرزاند و عرق سرد بر تنش مینشاند...

حالاآن روی دیگر مسیح را هم دیده بود و از همان روز , بی توجهی و بی علاقگی مسیح هم او را میترساند...

پریسان میترسید اینگونه برای همیشه از سعید دور شود...

همانطوری که با بارداری اش دور شده بود و دیگر نمیتوانست او را تنها ببیند...

از آن روز مراقبت و سخت گیری های مسیح بیشتر شد و شدت یافت...

خشم مسیح واقعا ترسناک و تن لرزان بود...

پریسان به خوبی میدانست این موضوع برایش خوب نخواهد بود و تمام گذشته اش را از او میگیرد...

تمام داشته ها و نداشته هایش را...

هرچه بیشتر میگذشت و به ماه های پایان بارداری اش نزدیک میشد پریشان احوال تر , رنگ پریده تر و ضعیف تر به نظر میرسید و به طبع از آن توجه و مراقبت های مسیح هم بیشتر و بیشتر...

نصیحت های مسیح دیگر تمامی نداشت , رنگ و روی پریده ی پریسان او را نگران تر هم میکرد...

مدام به او تاکید میکرد :که تو الان بیشتر از همیشه باید استراحت کنی و مراقب خودت باشی...

دیگر نباید فقط به خودت و تفریحاتت فکر نکنی...

در حال حاضر تنها نیستی و فرزند من رو درون وجودت پرورش میدی و در قبالش وظیفه هایی بر عهده داری...

پریسان در چشان پر نور مسیح میدید عشق بی نهایتش را...

چشمانی که از دیدن شکم برآمده پریسان به وضوح میخندید و چلچراغ میشد...

دستانی که از حس حرکت جنین بر روی شکمش میلرزید و گرم میشد...



از شدت عطش و تشنگی از خواب پرید و روی تخت نیم خیز شد...

تند و پشت سر هم نفس میکشید...

در حالی که حس میکرد راه تنفسی اش به شدت تنگ شده و نمیتواند درست نفس بکشد...

گویی اکسیژن اتاق برای ریه هایش کافی نبود...

دستش را روی صورت خیس و داغش کشید...

تمام هیکلش خیس از عرق شده بود و حس خفگی از گرما را داشت...

حس کلافگی و حالت تهوع...


romangram.com | @romangram_com