#یادم_تو_را_فراموش_پارت_127
آن روزها از همه چیز میترسید و بیشتر از هرچیزی از مسیح و دوست داشتن زیاد از حدش...
مسیحی که بیشترین توجه اش برای سلامتی پریسان و فرزندش بود...
هر دو برایش مهم و با اهمیت بود...
به یک اندازه...
پریسان به خوبی حس میکرد که با این بارداری ناخواسته , حساسیت و سخت گیری های مسیح نسبت به او بیشتر شده...
حتی علاقه و دوست داشتن اش...
گویی ریشه یافته و عمیق تر شده بود...
هرچند به نظرش نگرانی ها و مراقبت های مسیح همه و همه بابت فرزنش بود...
بابت سلامتی او...
خودش روز به روز از مسیح دور تر میشد و تصویر سعید پیش چشمانش پرنگ تر...
دلش میخواست حس و حال مسیح هم همان گونه باشد...
میخواست از او دور شود , ولی این بارداری آن ها را به هم نزدیک تر کرده بود و پریسان را پریشان تر...
مدام با خود میگفت : مسیح فقط به فکر آن فرزند هنوز متولد نشده است و همه این کارها به خاطر وجود اوست...
همه این نگرانی ها و دلواپسی ها...
میگفت تا خود را تبرئه کند...
تا حسش نسبت به سعید را پشت این قضیه مخفی نگه دارد و وجدان خود را از این بابت راحت...
به قدری به این موضوع فکر میکرد , تا بلکه جزیی از وجودش و ملکه ی ذهنش شود...
حالا خودش این را باور داشت و دلش میخواست واقعا همین طور باشد...
ولی رفتار مهربان و شوهرانه ی مسیح و توجهات عاشقانه اش , افکار پریسان را نابود میکرد و چشمانش را غمگین میساخت...
گاهی نسبت به همه چیز شک میکرد , ولی در آخر ترجیح میداد رابطه اش با مسیح سرد و سرد تر شود و به سعید نزدیک تر...
مسیح از هیچ کار و هیچ چیزی برای پریسان کم نمیگذاشت...
همیشه و همه جا هوایش را داشت و هرچه را که اراده میکرد و میخواست , در اولین فرصت برایش محیا میساخت...
دیگر نمیگذاشت پریسان تنها و بدون حضور خودش از خانه بیرون برود و یا کارهای سنگین انجام دهد...
هر ساعت به خانه زنگ میزد تا مطمئن شود , حالش خوب است و مشکلی ندارد...
هرجا که میخواست خودش او را با ماشین میبرد و می آورد...
پریسان از این موضوع اصلا راضی نبود...
همان شده بود که فکرش را میکرد...
همانگونه که انتظارش را داشت...
او به هیچ وجه نمیخواست آزادی هایش را از دست دهد , ولی حالا چاره ایی جز تحمل کردن و مطیع بودن نداشت...
خودش هم نمیخواست با کارهای اشتباه سلامتی جنین درون وجودش را به خطر بیاندازد , ولی به نظرش مسیح زیاده روی میکرد...
خودش بیشتر از همیشه مراقب بود, تا اتفاق بدی روی ندهد...
روزها در خانه به شدت حوصله اش سرمیرفت و دلش هوای بیرون و قدم زدن را میکرد...
romangram.com | @romangram_com