#یادم_تو_را_فراموش_پارت_126
گاهی آرام و گاهی طوفانی...
تلخ و شیرین...
اواخر پاییز بود و زمستانی دیگر در راه...
اخلاق و رفتار پریسان روز به روز بهتر میشد و تقریبا با این موضوع کنار آمده بود...
حس حرکات و تکان های آن جنین کوچک درون شکمش را دوست داشت...
لذت میبرد...
با اینکه اوایل از این حاملگی اصلا راضی نبود , ولی حالا چیزی را درون وجودش حسش میکرد و روز به روز بیشتر شیفته اش میشد...
حس خوبی داشت...
حس مادر شدن و پرورش نوزادی کوچک درون وجودش...
حال و هوایش از زمین تا اسمان فرق کرده و به کاملا دگرگون شده بود ...
همانند مسیح , شاد و خوشحال ...
هرچند هنوز اضطراب داشت و دلهره و ترس ,گاهی به سراغش می آمد و تا مدت ها رهایش نمیکرد...
ولی با تمام وجود سعی میکرد افکار منفی اش را پس بزند و به چیزهای خوب فکر کند...
مدام به خود امید میداد و فقط به خوبی ها فکر میکرد...
به تولد فرزندش...
مسیح که انگار روی ابرها قدم برمیداشت و در آسمان ها سیر میکرد...
دیگر سر از پا نمیشناخت...
حالا رفتار مردانه اش پخته تر شده بود ,گویی به یک باره چندین سال بزرگترشده باشد...
غرق در شادی و خوشحالی از کامل شدن خانواده ی کوچک اش...
از حس پدر شدنش...
پدر بودنش...
به نظرش زیباترین و شیرین ترین حس دنیا بود...
این حس عمیق با تمامی عشق های زمینی فرق داشت و حاضر نبود این حس و لذت بی نهایت را با چیزی دیگر در دنیا عوض کند...
بیشترین ساعات روز را در شرکت و محیط کاری اش میگذراند و شب ها به خانه و نزد پریسان بازمیگشت...
با دل و جان تلاش میکرد , تا بهترین زندگی , با بهترین امکانات را برای یگانه فرزندش محیا سازد...
این برایش مهم ترین و با ارزش ترین بود...
میخواست برای همیشه تضمین کند , آینده ی فرزند و همسرش را...
نمیخواست پاره ی تنش , در آینده کوچکترین کمبودی داشته باشد...
از طرفی در تلاش برای آماده سازی بهترین زندگی و از طرفی در فکر سلامتی او بود...
مثل پروانه دور و بر پریسان میچرخید , تا مبادا سلامتی جنین تازه شکل گرفته اش به خطر بیوفتد...
پریسانی که مدام با خود در جنگ و جدل بود...
روزی خوب بود و روزی دیگر بد...
با بزرگ تر شدن شکم و رشد جنینش ,حس ترس و دلهره هم در وجودش بیشتر شده و از درون عذاب میکشید...
از طرفی بابت داشتنش شاد و از طرفی غمگین و ناراحت...
romangram.com | @romangram_com