#یادم_تو_را_فراموش_پارت_125
اصلا باورم نمیشه...
همان لحظه مسیح دستش را دعا گونه به سمت آسمان بلند کرد و عمیق و از ته دل لبخند زد...
-خــــدایا شـــــکرت...
پریسان به حرکات شاد و سرحال مسیح نگاه میکرد و بیشتر در ناراحتی و غمِ بی پایانش فرو میرفت...
او واقعا این بچه ی ناخواسته را نمیخواست...
نه حالا...
ناخواسته عصبانی شد , صدایش را بالا برد و با اعتراضی مشهود , مسیح را کنار زد و به طرف اتاقش رفت...
-اصلا نمیشنوی من چی میگم هان ...
مثل همیشه نظر من واست مهم نیست...
مسیح با همان لبخندی که دیگر از لبانش محو نمیشد به دنبالش رفت...
با صدایی پر خنده و شادمان...
-خیلی دیوانه هستی پریسان ...
مگه من زوری و بالاجبار بچه دارت کردم که میگی من مهم نیستم و این خواسته ی تو بوده...
خودت حواس پرتی درآوردی و مثل همیشه ...
پریسان با حرص رویش را برگرداند و به چشمانِ شوخ و شیطان مسیح زل زد...
-خیلی لوسی مسیح اان جای این حرفاس...
مسیح بلند تر از قبل خندید...
-خب عزیزدلم کاری از دست من برنمیاد کاریه که شده ...
-هنوز هم دیر نشده...
این بچه هنوز شکل نگرفته و میشه خیلی راحت از دستش خلاص شد و ..
مسیح با چند قدم بلند خود را به او رساند و دو طرف بازوی پریسان را گرفت و به سمت خود کشید ...
دیگر صدایش گرم و مهربان نبود...
صدای محکم ,کوبنده و توبیخ کننده ی مسیح , برای اولین بار این چنین بلند و تن لرزان در فضای خانه پیچید...
-ساکت شو خواهش میکنم...
حق نداری پریسان...
حرف زدن که هیچی حق نداری حتی بهش فکر بکنی...
مفهوم شد؟؟
پریسان با چشمانی دریده با دهانی مهر و موم شده فقط نگاهش کرد و تنها سرش را آرام تکان داد...
روز ها و شب های پاییزی از پی هم میگذشت و به ماه میرسید...
هر روز سرد تر از روز قبل...ابری تر و بارانی تر ...
زمستانی تر...
ماه های خوب و بد...
romangram.com | @romangram_com