#یادم_تو_را_فراموش_پارت_124
لبان مسیح کمی از هم باز ماند و شوک زده نگاهش کرد...
با چشمانی گشاد شده از سر ناباوری...
اخم هایش کم کم از هم باز شد و لبخندی شیرین لبانش را پر کرد....
-چی گفتی؟؟
تو...تو بارداری؟؟
من درست شنیدم پریسان آره؟؟
پریسان با چشمان اشکی سرش را تکان داد...
صدایش هم مانند تنش میلرزید...
-من نمیخواستم مسیح , من به این زودی ها این رو نمیخواستم...
دارم دیوونه میشم , اصلا باورم نمیشه که توی سن بیست و یک سالگی حامله شدم...
مسیح با صدای بلند و از سر شادی زیاد , خندید و هم زمان پریسان را درآغوش کشید...
گرم و محکم...
-وای پریسانِ من...آخه تو چرا انقدر دیوونه ای دختر؟؟؟
این که ناراحتی و غم غصه نداره عزیزکم...
میدونی یعنی چی ؟؟
میدونی این یعنی چی فرشته ی من؟؟
وای خدایا باورم نمیشه من دارم بابا میشم...
من دارم بابا میشم پریسانم...
پریسان خودش را از مسیح جدا کرد و چند قدم عقب ایستاد...
-آره میدونم یعنی بدبخت شدم رفت...
من اصلا خوشحال نیستم , برعکس خیلی هم ناراحت و غمگینم...
مسیح من بچه نمیخوام...
نمیخوام از حالا اسیر و گرفتار اینجور مسائل بشم...
من هنوز خودم بچم...
نمیخوام وجود یه بچه ی ناخواسته و زوری , دست و پام رو ببنده و آزادی هام رو ازم بگیره...
مسیح با لبخند اشک هایش را پاک کرد و پیشانی اش را گرم و طولانی بوسید...
-آخه عزیزدلم این چه حرفیه که میزنی تو...
به خدا ناشکری میکنی پریسان...به جون مسیح ناشکریِ...
این بهترین اتفاق زندگیمونه عزیزم ...
توی هر شرایط و موقعیتی هم که باشه یه هدیه است از طرف خدا و باید شاکر بود و خوشحال...
تو اصلا دلت میاد اینجوری در موردش حرف بزنی ؟؟
وای خدا , من که از همین الان دلم داره واسش ضعف میره...
romangram.com | @romangram_com