#یادم_تو_را_فراموش_پارت_123

-آخه من ناهار درست نکردم ، نمیدونستم میای ...

مسیح هم به دنبالش راه افتاد و به اپن تکیه داد...

-کجا رفته بودی؟؟

-هیچ جا ...

-چرا بهم نگفتی میری بیرون؟؟

گفته بودم بی اطلاع من هیچ وقت ، هیچ جا نرو ...

پریسان هیچ نگفت و سرش را پایین انداخت...

صدایِ همیشه ِآرامِ شوهرش خش دار و عصبانی بود...

مسیح تکیه اش را برداشت , به سمتش رفت ...

دستانش را دو طرف صورتش گذاشت و به خیسی چشمانش خیره شد ...

-این چه حال و روزیه که داری؟؟

پریسان با چشمانی پر غم صورتش را بالا گرفت...

در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و آماده ی پایین ریختن بود...

-مســــیح؟؟؟

با پشت دست گونه های سردش را لمس کرد...

دیگر خبری نبود از آن لحنش سرد و خشکِ اولیه ...

کلامش تلخ و گزنده هم نبود...

مهربان بود و نگران ...

-چت شده عزیزم؟؟

قطره های اشک , از چشمان پریسان پایین چکید و انگشتان مسیح را خیس کرد...

مسیح با اخم های درهم , تن بی حس و حالش را به آغوش کشید و کمرپر دردش را نوازش گونه لمس کرد...

-آروم ... آروم باش عزیزم...

چرا گریه میکنی خانومم؟؟

به مسیحت بگو چی شده...

پریسان هق هق میکرد و در آغوش گرم و شوهرانه مسیح میلرزید...

-من...

مسیح من...

مسیح او را کمی از خود دور کرد...

دستانش باز صورت سردش را قاب گرفت...

-تو چی؟؟

داری جون به سرم میکنی دختر ...

پریسان بینی اش را بالا کشید و نفس تازه ایی گرفت...

-من باردارم مسیح...




romangram.com | @romangram_com