#یادم_تو_را_فراموش_پارت_122
-من میرم میخوابم خیلی خستم...
لطفا بیدارم نکن...
پریسان بغض گلویش را فرو داد و به کابینت ها تکیه داد...
تمام وجودش از غم و درد لبریز شده بود...
حالش هیچ خوب نبود...
صبح زود از خواب بیدار شد و بعد بیرون رفتن مسیح از خانه , سریع از جایش بلند شد ...
بدون اینکه آرایشی کند ,فقط دست و صورتش را شست و بعد از پوشیدن مانتوی کتان و پاییزی به همراه روسری کوتاه ساتن سریعا از خانه خارج شد...
مسخواست سریع برود تا قبل از برگشتن مسیح در خانه باشد ...
قلبش کوبنده در سینه میتپید و استرس و اضطراب تمام وجودش را در برگرفته بود....
میترسید...
میترسید از آنچه که فکر میکرد اتفاق افتاده و جوابی که امروز دریافت میکرد ...
دیگر طاقت تحمل کردن این عذاب و استرس را نداشت...
امروز این عذاب روحی یک بار و برای همیشه تمام میشد...
مسیح کارهایش را سریع تر از همیشه انجام داد , تا برای ناهار به خانه رود و امروز را کاملا نزد همسرش بگذراند,میخواست با او حرف بزند تا شاید بفهمید دردش چیست و چه چیز این گونه او را بهم ریخته و دگرگون کرده...
واقعا دلش میخواست بداند , چه چیز پریسانِ زیبایش را اینگونه آزار میدهد...
در طول مسیر کمی برای خانه خرید کرد و بعد از خریدن چند شاخه گل رز از دختر بچه ی دست فروش, راهی خانه شد...
خانه ی خالی و بدون حضور همسرش...
با دستی یخ کرده و لرزان کلید را در داخل قفل چرخاند و در را باز کرد...
بی حوصله کفش هایش را در آورد و همانگونه با سری پایین , وارد خانه شد...
خواست کیفش را روی مبل رها کند , که هیکل مردانه ی مسیح جلوی رویش نمایان شد...
از دیدن یک دفعه ایی مسیح در ویط خانه هول کرد و چند قدم عقب رفت و با چشمان پف کرده و صورتی رنگ پریده نگاهش کرد...
مسیح اما همان چند قدم را نزدیک شد و دقیقا رو به روی پریسان ایستاد...
پریسانی که حالش از همیشه بدتر و خراب تر به نظر میرسید...
نگاه مسیح دور تا دور صورتش گشت...
روی چشمان ورم کرده و بی حالش...
روی صورت بی رنگ و بی حال و لبهای لرزانش که آرام تکان میخورد...
-چرا انقدر زود اومدی؟؟
مسیح نگاه از صورت و چشمانش بر نمیداشت...
- نمیدونستم باید از قبل بهت خبر بدم و بیام به خونم...
پریسان سرش را تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت...
romangram.com | @romangram_com