#یادم_تو_را_فراموش_پارت_121

مسیح دستانش را روی میز مشت کرد و پوفی کشید ...



-دقیقا واسه چی متاسفی؟؟

واسه حواس پرتیت یا فراموش کاری و بی تفاوتیت نسبت به من ؟؟

پریسان دست مسیح را در دست گرفت و صورتش را نزدیک صورتش برد...

-مسیحم؟؟

خواهش میکنم اینجوری حرف نزن...

تو داری اشتباه میکنی عزیزِ من...

به جون خودت که واسم از همه چیز مهم تر و با ارزش تری اینجوری نیست...

مسیح سرش را پایین انداخت...

دلخوری اش انقدر زیاد بود ,که حرف های عاشقانه ی پریسان هم اثری نداشت...

-اگه واست مهم بود فراموش نمیکردی ...

پریسان سرش را تکان داد...

-مسیح جان؟؟

باور کن چند وقتی هست که حالم هیچ خوش نیست...

من توقع دارم یکم ، فقط یکم درکم کنی...

مسیح سرش را بالا گرفت و به صورت رنگ پریده و نالان پریسان نگاه کرد...

نگاهِ رنجیده اش عجیب نگران بود...

-چته تو ؟؟

چرا از من دوری میکنی ؟؟

سرد شدی پریسان ...عوض شدی همسرم...

داری با خودت و من چیکار میکنی؟؟

-خواهش میکنم یکم بهم فرصت بده مسیح...

- چرا با من حرف نمیزنی؟؟خب اگه مشکلی هست به منم بگو...

پریسان دست مسیح را رها کرد و از جایش بلند شد تا به بهانه ی چای ریختن این بحث را تمام کند...

در حالی که حس میکرد هنوز منگ است و سرش گیج میرود ...

-من چایی نمیخورم ,بشین و جواب من رو بده...

-فعلا نمیتونم چیزی بگم , چون خودمم دقیق نمیدونم ، عزیزم یکم بهم فرصت بده ...

مسیح نفسش را به شدت فوت کرد از جایش بلند شد...

-من نگرانتم خانوم ...

پریسان کلافه به طرفش برگشت...

-مسیح , جان باور کن به وقتش همه چیز رو بهت میگم...

خب؟؟

مسیح بوسه ی آرامی بر گونه ی سردش نشاند و از آشپزخانه خارج شد...


romangram.com | @romangram_com