#یادم_تو_را_فراموش_پارت_120
بی صدار تر...
پریسان نیز تا صبح روی کاناپه دراز کشیده و با خود کلنجار رفته بود...
او هم بی حوصله بود ...
نه از نبودن مسیح در کنارش...
نه از ناراحتی و دلخوری اش...
نه از فراموشی سالگرد ازدواج زود به هنگام اش...
در گیر بود...
با خود و افکار پریشانش...
با چیزی که در درونش به پا غوغا میکرد...
با ترسی که درون تک تک سلول هایش رخنه کرده و یک لحظه هم رهایش نمیکرد...
آن روزها وجودش پر از جنگ و جدل شده بود...
خودش نمیدانست دقیقا چه مرگ اش شده...
شک داشت...
حالا به همه چیز شک داشت...
هوا تاریک میشد و شب فرا میرسید...
با تنی دردمند و چشمانی بی خواب , آرام و بی صدا از روی مبل بلند شد...
دستش را بر روی کمرپر دردش گذاشت و چهره اش باز از دردِ چند روزه درهم شد...
در حالی که حس میکرد از یک جا نشستن و خوابیدن زیاد , کمر و پایش خشک شده...
کمی در خانه ی مسکوت چرخید و لامپ های خاموش را یکی یکی روشن کرد و در آخر به سمت آشپزخانه رفت و چای ساز را روشن کرد تا چایِ تازه دم کند...
دستش را بلند کرد تا جعبه ی شکلات و بیسکویت را از کابینت بردارد , که همان لحظه سرش به شدت گیج رفت و نزدیک بود , کنترل خود را از دست بدهد و به زمین بخورد...
صدای جیغ آرامش همراه شد با صدای بلندِ مسیح که اگر دیرتر زیر بازویش را میگرفت بی شک بر زمین میخورد...
چشمان ترسیده اش در چشمانِ نگران و دلخور مسیح ثابت مانده بود...
تازگی ها متوجه رفت و آمدن های مسیح هم نمیشد...
-مواظب باش...
پریسان دستش را به میز گرفت و روی صندلی نشست...
سپس سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست...
مسیح با همان چهره ی دمغ از یخچال لیوان آبی برایش ریخت و کنارش نشست...
-ترسیدی؟؟
پریسان آرام سرش را تکان داد....
-چرا مواظب خودت نیستی داشتی میخوردی زمین...
پریسان سرش را بلند کرد و به چشمان مسیح خیره شد...
چشمانی که در سرخی نگران کننده ایی فرو رفته بود...
-متاسفم ...
romangram.com | @romangram_com