#یادم_تو_را_فراموش_پارت_119

بعد از دادن یک سری نامه و برگ های مورد تایید به منشی شرکت و سفارشات لازمه جهت انجام امور کاری راهی خانه شد...

پس از خارج شدن از شرکت , وسایلش را درون ماشین گذاشت و بی حوصله و کسل سوار ماشین شد و به راه افتاد...

هوای بهمن ماه به شدت سرد و سوزان شده بود...

شیشه ها را تماما بالا کشید و بخاری ماشین را روشن کرد...

وجودش سرده سرد بود...

دلش به شدت ضعف میرفت و سر درد بدی داشت و همین طور چشمانش از بی خوابی دیشب و کار زیاد ,میسوخت و درد میکرد...

هم گرسنه اش بود و هم به خواب احتیاج داشت...

از دیروز ظهر تا به حال , درست چیزی نخورده بود و به همین جهت معده اش به شدت تیر میکشید و میسوخت...

همچنین دلش یک خواب طولانی و راحت میخواست...

دیشب شب سخت و طولانی را درون اتاقِ کارش پشت سر گذاشته بود...

با ذهنی درگیر و سری پر از فکر و خیال...

دیشب عجیب دلش تنهایی میخواست ...

هنوز هم مغموم و دل چرکین بود......

روزها و شب ها برای برگذاری این جشن و غافلگیری پریسان ,نقشه کشیده و تلاش کرده بود...

و انتظار همین را هم از پریسان داشت...

انتظار داشت برای او هم مهم و با ارزش باشد, ولی گویی این طور نبود...

دیشیب با چشمان خودش دیده بود , بی اهمیتی کلامش را...

بی تفاوتی چشمانش را...

هیچ فکرش را نمیکرد , که پریسان اولین سالگرد ازدواجشان را فراموش کند و این موضوع خارج از باورش بود...

این نبود آن زندگی سراسر عاشقانه ایی که انتظارش را داشت...

که برایش تلاش میکرد...

تمام خستگی دیروز در تنش مانده بود...

ذوقش کور شده و دلش به شدت از همسرش گرفته بود...

پریسان تازگی ها عوض شده بود و مسیح رفته رفته این موضوع را حس میکرد و به چشم میدید...

از رفتارش...

از کلام سرد و بی روحش...

چندیدن بار سعی کرده بود,با پریسان در این مورد حرف بزند و دلیل رفتارش را بپرسد...

ولی پریسان مدام جواب سربالا میداد و قضیه را با خنده و لوس بازی های همیشگی تمام میکرد...

مسیح هم بعد از اصرار های مداوم, بلاخره کوتاه می آمد و سعی میکرد برای مدتی راحتش بگذارد و ناراحتی اش را بروز نمیداد...

ولی دیشب واقعا دلگیر و به شدت دلخور شده بود...

و به خوبی حس میکرد دلش از این فراموشی پریسان به شدت گرفته و به درد آمده...



با تنی خسته و روحی کسل وارد خانه شد...

آرام تر از همیشه...


romangram.com | @romangram_com