#یادم_تو_را_فراموش_پارت_115
برق چشمانش پریسان را میخکوب کرده بود...
در آن لحظه از دیدن این همه شگفتی و زیبایی که مسیح برایش ترتیب داده بود نه تنها خوشحال نشده بلکه ناراحت و پریشان تر شده بود...
حس بدی داشت و صورت آرام و دوست داشتنی مسیح حسش را بدتر میکرد...
چهره ی سعید پیش چشمانش بود ...
تصویر لبخند پر وسوسه اش...
چشمان مست و خمارش...
مسیح با لبخندی زیبایی که بر روی لبان مردانه اش جا خوش کرده بود , دست چپ پریسان را بالا آرود و پشتش را آرام و طولانی بوسید...
و پریسان در آن لحظه به جای صورت و چشمان درخشان مسیح چهره ی سعید را پیش رویش میدید...
در واقع آرزو داشت او باشد که اینچنین در مقابلش می ایستد و با چشمانی عاشق نگاهش میکند...
ولی صدایی که میشنید صدای زمزمه های سعید نبود...
صدای پر از آرامش مسیح بود...
-خوش اومدی به خونت , عشقِ همیشگیِ من...
میخوام تو رو ببینم
نه یک بار نه صد بار به تعداد نفسهام
برای دیدن تو نه یک چشم نه صد چشم همه چشما رو
میخوام
پریسان پلک زد...
قلبش در سینه فرو ریخت و موجی از سردرگمی ها تن سیاهش را در برگرفت...
مسیح سرش را کج کرد و دست یخ کرده ی پریسان را روی قلبش گذاشت...
دست بی حلقه اش را...
مسیح-میبینی چه جوری میزنه؟؟حسش میکنی؟؟
میشنوی صداش رو؟؟
داره میگه دوستت دارم...
میگه دیونتم...
تا وقتی تو در کنارم باشی همینجوری میزنه واست...
تا ابد...
تا آخر دنیا...
romangram.com | @romangram_com