#یادم_تو_را_فراموش_پارت_114



هنوز در بهت بود و توان هیچ گونه عکس العملی را نداشت...

همانجا جلوی در ایستاده بود و قدمی از قدم برنمیداشت...

صدای بلند ضبط درون گوش هایش میپیچید...

بوی عطرِ همیشگی مسیح در مشامش...

گیج و منگ به مسیح نگاه میکرد...





توئی عاشق تر از عشق





توئی شعر مجسم

تو باغ قصه از تو سحر گل کرده شبنم



نگاهش روی مسیح, که با ژست مردانه و زیبایی رو به رویش ایستاده بود از پایین به بالاکشیده شد...

انگار بار اول است که او را میبیند...

پاهای بلند و کشیده اش در آن شلوار خوش دوخت پارچه ایی بلندتر به نظر میرسید...

بازوهای ورزیده و مردانه اش با آن بلوز چسبان زرشکی برجسته تر شده و هیکل خوبش را بیشتر به نمایش میگذاشت...

در آخر نگاهش به صورت گندمی مسیح کشیده شد وچشمانش در چشمان درخشان و خوشرنگش خیره ماند...

چشمانی به رنگ عسلیِ تیره...با مژه هایی کمی روشن و برگشته...



تو چشمات خواب مخمل





شراب ناب شیراز





هزار میخونه آواز





هزارو یک شب راز





مسیح جلو آمد و رو به روی پریسان قرار گرفت...


romangram.com | @romangram_com