#یادم_تو_را_فراموش_پارت_112
-این دفعه یه جای امن پیدا میکنم...
جایی که دست هیچ مزاحمی بهمون نرسه...
فقط من باشم و تو...
3 ماه بعد...
با کلید در را باز کرد و وارد خانه شد...
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت...
وسایل و نایلون های دورن دستانش را روی میز رها کرد...
ساعت 2 بعد از ظهر بود و تقریبا وقت زیادی برای آماده کردن جشنیکوچک و دو نفره داشت...
بعد از تعویض لباس هایش به آشپزخانه آمد و سریعا دست به کار شد تا کارهایش زود تر تمام شود...
آن روز خستگی برایش اهمیتی نداشت و لحظه ایی دست از کار نمیکشید...
میوه های خریده را درون سینک ریخت و شیرینی و کیک شکلاتی کوچک را درون یخچال گذاشت...
تمام دقت و سلیقه ی خود را به کار گرفت و سعی کرد بهترین ها را آماده کند...
میخواست خودش آشپزی کند و برای شام دست پخت خودش را روی میز و جلوی همسرش بگذارد...
میخواست نهایت تلاشش را بکند و بهترین شب را برایش رقم بزند...
امشب برایش شب خاصی بود...
شبی مهم و با ارزش...
تمامی کارها را با حوصله و با دقت انجام داد...
و در تمامی لحظات لبخندی عمیق بر لبانش نقش بسته بود...
پس از ساعت ها مشغول بودن کمرش را خم و راست کرد و بعد از برداشتن حوله اش به طرف حمام رفت...
دیگر چیزی تا آمدن پریسان نمانده بود و میخواست حسابی غافلگیرش کند, هرچند خودش هم انتظار غافلگیری از طرف پریسان را داشت...
پریسانی که از صبح به همراه سوگند به بیرون رفته و به مسیح گفته بود, میخواهم به خرید بروم...
مسیح حدس میزد که برای چه و به چه هدفی رفته...
مطمئن بود پریسان هم در سر خود برای امشب نقشه هایی دارد...
دوش مختصری گرفت و بعد از خارج شدن از حمام مشغول خشک کردن , موهای مرتب و تازه کوتاه شده اش شد...
سپس به طرف کمد لباس هایش رفت و بلوز استین کوتاه زرشکی به همراه شلوار خوش دوخت مشکی اش را به تن کرد...
میخواست ادکلن اهدایی همسرش را از روی میز بردارد ,که نگاهش به قاب عکس دو نفره شان افتاد...
پریسان روی پاهای مسیح نشسته بود و دلبرانه میخندید و چشمانش از خوشی میدرخشید...
مسیح عاشق لبخند لبانش بود...
لبخندی که آن روزها زیاد نمیدید...
به خوبی حس میکرد,که چند وقتی است پریسان در خودش فرو رفته و از چیزی نگران و آشفته است...
در چهره ی همسرش ناراحتی و غصه را میدید و حالا میخواست خوشحالش کند و برق شادی را دوباره در چشمان زیبایش ببیند...
romangram.com | @romangram_com