#یادم_تو_را_فراموش_پارت_111

"عزیزم من دارم میرم پارک محله ایی

کمی حالم خوش نبود واسه همین خواستم کمی قدم بزنم و هوا بخورم

تو هم خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم

یه دنیا بوس"

پریسان-الو؟؟

کجا رفتی پس؟؟

میای؟؟یا من برگردم بیام خونه؟؟

مسیح-هستم,همونجا باش تا بیام...

تا چند دقیقه دیگه اونجام...

سپس بدون منتظر ماندن برای شنیدن پاسخ پریسان, تلفن را قطع کرد و به اتاقش برگشت...

گرم کن سفید و خاکستری اش را پوشید و از خانه خارج شد...

تا پارک محله شان چیزی راه نبود و ترجیح داد کمی پیاده روی کند تا به پریسان برسد...

همراه با نفس عمیقی دستهایش را به طرف بالا کشید...

حق با پریسان بود , هوای اواخر آبان زیاد از حد خوب و دلچسب بود...

مسیح عاشق این هوای خنک و بی نظیر بود...

عاشق این روزها و ماه های پاییزی...

لبخند آرامی زد و قدم هایش را تند تر کرد و با حالت دو به طرف پارک کوچک و زیبایشان حرکت کرد...

.

.

پریسان با قطع شدن تماس به سمت آلاچیق دنج برگشت...

به نزدیکش که رسید دستانش را از پشت دورش حلقه کرد و صورتش را محکم و صدادار بوسید...

-باید بری عزیزم...

دیگه وقتت تموم شده...

دوست شفیقت داره میاد دنبال زن سحر خیز و ورزشکارش...

سعید از پشت دست پریسان را کشید و روی پایش نشاند...

همراه با فوت کردن نفس صدا دارش به بیرون...

-اه...

بر خرمگس معرکه لعنت...

اگه گذاشتن یه ساعت خوش باشیم...

پریسان موهای قهوه یی رنگش را لمس کرد...

-پاشو انقدر غر نزن از خونه تا اینجا راهی نیستا...

وقت واسه با هم بودن و خوش گذروندن زیاده عزیزم...

هروقت که بخوای هستم...

سعید همراه با چشمکی ریز لبخند زد...


romangram.com | @romangram_com