#یادم_تو_را_فراموش_پارت_109
روزی که گویی کابوس ی هولناک بود...
کابوسی زشت به رنگ سیاهی...
به رنگ مرگ و ماتم...
با پیچیدن صدای نسبتا بلند زنگ تلفن , در فضای خانه از خواب پرید...
بالاجبار پتو را از رویش کنار زد و از جایش بلند شد...
همان زمان تیشرت لیمویی رنگش را از پایین تخت برداشت و به سالن رفت...
تلفن یک بند و پشت سرهم زنگ میخورد و کسی پاسخگویش نبود...
مسیح همانگونه که لباسش را تنش میکرد, پریسان را صدا زد...
ولی گویی کسی غیر از خودش در خانه نبود...
مسیح-پری؟؟
پریسان کجایی؟؟
چرا این تلفن رو جواب نمیدی خودش رو خفه کرد بابا؟؟
مسیح به اطرافش نگاهی انداخت و تلفن را برداشت...
-بله؟؟
سوگند-سلام مسیح...
صبح بخیر...خوبی؟؟
مسیح روی صندلی چرخان اپن نشست و به داخل آشپزخانه سرک کشید...
-مرسی سوگند جان تو خوبی؟؟چه خبر؟؟
خیر باشه اول صبحی...
چی شده انقدر سحر خیز شدی خانوم خروسه؟؟
سوگند آرام خندید و تلفن را در دستش جا به جا کرد...
-خروس تویی نه من...
پری خوبه؟؟
مسیح-اونم خوبه, بد نیست...
جانم چیزی شده؟؟
سوگند-راستش صبح که بلند شدم دیدم سعید خونه نیست, اول فکر کردم رفته شرکت ولی زنگ زدم اونجا هم کسی نبود...
مسیح آرام و با بدجنسی تمام خندید...
بلند و معنی دار...
-آخه دختر خوب صبح جمعه کی میره سرکار که این بره...
حتما جایی دیگه, کاری چیزی...
جریانی...
سوگند از لحن پر شیطنت مسیح مور مور شد...
romangram.com | @romangram_com