#یادم_تو_را_فراموش_پارت_108

صدای گلایه ها و شکایت بچه ها, پیش خاله مریم را...

دیگر چهره اش اخمالو و کودکانه نبود...

او حالا خانمی شده بود با وقار و با متانت…

دختر جوانی که نگاهش هر روز بیشتر از قبل رنگ و بوی شرم به خود میگرفت...

دختری که حالا بیشتر میفهمید, بیشتر حس میکرد و هرچه بیشتر میگذشت, بیشتر به این موضوع پی میبرد که میخواهد روی پای خودش بایستد و متکی به خود باشد...

با تمام وجود درس میخواند و برای موفقیت خود تلاش میکرد...

میخواست همه از او راضی باشند و با موفق شدنش باعث افتخار خاله مریم و دیگران باشد...

و بیشتر از همه , مسیح...

مسیحی که دیگر برای خودش مردی شده بود...

پسری جوان و خوش قد و بالا و تقریبا خوش سیما, که همراه با درس خواندن کار میکرد تا کوچکترین فشاری روی خانواده اش نباشد...





هرچه بزرگتر شدند, بیشتر از هم فاصله گرفتند و عمق این فاصله و دوری از همان روزهایی شروع شد ,که محیا و مهدیس روزهای آخر دبیرستان را میگذراندند و برای کنکور آماده میشدند...

همان روزهایی که مسیح در خانه زمزمه های دلدادگی سر داده بود و حالا به خوبی حس میکرد دوری کردن های محیا را...

فاصله گرفتن و دزدین نگاهش را...

مسیح تمام این مسائل را به پای بزرگ شدنشان میگذاشت...

به پای شرم و حیای محیا که دیگر دختر بچه نبود...

حالا به او حق میداد از او ,که پسری نامحرم و جوانی بود دوری کند و با دیدنش رنگ به رنگ شود...

مسیح هیچ دلش نمیخواست محیا, در خانه شان موذب باشد, به همین خاطر راحتش گذاشت...

دیگر مانند گذشته با او شوخی نمیکرد و سر به سرش نمیگذاشت...

دیگر از او نمیپرسید که چه میکنی و چه تصمیمی داری...

مخصوصا زمانی که خاله به مسیح گفته بود, محیا میخواهد از این خانه برود با این که از رفتنش ناراحت بود و این قضیه نگرانش میکرد, ولی به خاطر خواهش های مادر سکوت کرد و محیا را برای انتخاب و تصمیمش آزاد گذاشت,بدون اینکه دلیل اصلی رفتنش را بداند...

از مادرش خواسته بود دلیلش را به او بگوید و خاله مریم در جوابش فقط گفته بود بهتر است برود...

این رفتن و دوری به نفع اوست...

مسیح هنوز هم محیا را خواهرانه دوست داشت و نگران آینده اش بود...

ولی خاله مریم از او خواسته بود, به محیا چیزی نگوید و این موضوع را به رویش نیاورد...

و دقیقا از یک هفته مانده به مراسم عروسی اش دیگر او را ندیده بود...

دیدار بعدیشان در همان کوچه و محله بود...

بعد از ماه ها ندیدنش, همان روز برگشتن از کیش که به دیدار خانواده اش میرفت او را جلوی در خانه دیده بود...

در ان لحظه مسیح در درون خود حس میکرد,که چقدر دلش برای این خواهر دوست داشتنی تنگ شده...

دلش میخواست در آن لحظه محیا را همانند بچگی ها در آغوش بکشد و نوازش کند...

ولی لحن محترمانه و غریبه ی محیا بازهم او را از خود دور نگه داشت...

و دیدار بعدیشان مربوط به روزی میشد ,که نحس ترین روز دنیا بود...

بدترین و وحشتناک ترین...


romangram.com | @romangram_com