#یادم_تو_را_فراموش_پارت_107
همراهشان درس میخواند و در آخر, هر سه نفر در کوچه مشغول بازی و شیطنت میشدند...
مسیح با آن سن کم و با وجود شور و حال نوجوانی , تمام وقت خود را صرف خانواده اش میکرد...
درست از همان وقتی که فقط 10 سال داشت , پشت و پناه خواهر و مادر و یار و غمخوار محیا شد...
مسیح چشمانش را برای لحظه ایی برهم فشرد و دوباره به صورت غرق در خواب محیا خیره شد...
هنوز هم باورش نمیشد ,که با ازدواج کرده و او حالا همسر عقدی و شرعی اش محسوب میشود...
هیچ گاه فکرش را هم نمیکرد ,که به اینجا برسند...
محیا برایش همانند مهدیس بود...
خالصانه به او محبت میکرد و برادرانه و دوستانه , دوستش داشت...
ولی هیچ گاه حس نکرده بود, عشق عمیق و ناخواهرانه اش را...
ندیده بود , آن عشق پنهان درون چشمان کشیده و آهویی اش را...
با اینکه از کودکی همراه و هم بازی یکدیگر بودند...
نزدیک تر از خواهر و برادر, ولی مسیح هیچ گاه حس متفاوتی نسبت به او نداشت...
او برایش محیا بود...
فقط و فقط محیا...
نگاهش از صورت محیا بر روی دستانش کشیده شد...
روی یک دستش سرم وصل شده و دست دیگرش کنار تخت رها شده بود...
تک نگین حلقه ی ازدواج درون انگشتش میدرخشید...
مسیح لبش را به دندان گرفت...
برق آن حلقه وجودش را میسوزاند و به آتش میکشید...
سرش را خم کرد و صورتش را روی دست محیا گذاشت...
روی انگشت حلقه دار و نشان کرده اش...
چشمانش را بست...
میخواست همراه و در کنار او بخوابد,با حس نوازش دستان مهربانش...
چشمانش بسته و وجودش مست از بوی او , ولی ذهن و افکارش بیدار بود...
افکاری که خیال خوابیدن و خاموشی نداشت...
میخواست به این فکر کند, که دقیقا از کی و از چه زمانی از هم دور شدند و صمیمیت بینشان کم شد...
از کی و به چه دلیل انقدر دور و غریبه شدند...
برای لحظه ایی از زمان جدا شد و به عقب برگشت...
به روزهای گذشته...
محیا روز به روز بزرگ تر و همچنان زیبا تر میشد...
دیگر از آن دختر بچه ی حساس و زودرنج که زود گریه اش میگرفت و اشک تمام صورتش را خیس میکرد , خبری نبود...
دیگر کسی صدای اعتراض و فریاد های جیغ گونه اش را نمیشنید...
romangram.com | @romangram_com