#یادم_تو_را_فراموش_پارت_106

در طول راه با سحر حرف زده و از او خواسته بود , فعلا در این باره با مهدیس حرفی نزند...

نمیخواست تا چیزی مشخص نشده خواهرش نگران حال محیا شود...



در اتاق محیا را آرام باز کرد و داخل شد...

فضای اتاق نیمه تاریک بود و فقط نور مهتاب ,که از پنجره به داخل میتابید, فضا را کمی روشن میکرد...

مسیح جلو رفت و کنار تنها تخت فلزی اتاق ایستاد...

محیا با لباس نخی و گشاد آبی رنگ , روی تخت خوابیده و چشمانش را بسته بود...

روی بینی و دهانش ماسک اکسیژن قرار داشت و چندین سیم باریک به سر و پیشانی اش وصل شده بود...

از کنار ماسک اکسیژن لوله ی باریکی درون بینی اش قرار داشت...

مسیح نگاه متاسف و شرمنده اش را از صورت بی رنگ و روی محیا گرفت و به مانیتور بالای سرش دوخت...

نگاهش چند لحظه روی نمایشگر رو به رویش خیره ماند, ولی چیزی از آن نوشته ها و نمودار ها سر درنیاورد...

نفس عمیقی کشید و دستش را بالای سر محیا گذاشت...

سپس کمی روی صورتش خم شد...

هرچند دلش نمی آمد محیا را در آن وضح و حال ببیند , ولی آخر نتوانست نگاه از او بگیرد و با نگاهش تک تک اجزای صورت محیا را از نظر گذراند...

کنار چشمان بسته اش چندین چین نازک و کم رنگ به صورت خط , افتاده بود...

پای چشمانش گود و کبود به نظر میرسید و لبانش ترک خورده و تیره رنگ...

چشمان مسیح پر از غم و غصه شد...

پر از درد و ماتم...

پر از اندوه از دیدن این صورت نالان و بیمار گونه...

در آن لحظه با خود فکر میکرد , که چقدر چهره ی محیا با گذشته فرق کرده ...

چقدر شکسته و پژمرده شده...

این محیای آرام و خوابیده در بستر بیماری,برایش ناآشنا بود و او را اصلا نمیشناخت...

باورش نمیشد این همان محیایی است , که از کودکی و در آن کوچه ی زیبا و پردرخت دیده و با او بزرگ شده بود...

هم بازی خوب دوران تلخ و شیرین کودکی اش...

همان دختربچه ی کوچکی که با مرگ ناگهانی پدر و مادرش, یک هفته خود را در اتاق مهدیس حبس کرده و اشک ریخته بود...

نه درست غذا میخورد و نه با کسی حرف میزد...

فقط مدام مادرش را میخواست و بهانه ی نبودنش را میگرفت...

حرف ها و دل داری های خاله مریم و مهدیس هم او را آرام نکرده و در آخر با شیطنت ها و نوازش های مسیح , با همان چشمان اشکی و در اوج ناراحتی خندیده و از اتاق بیرون آمده بود...

همان روزی که از دستان مسیح یک دل سیر غذا خورد و بعد از مدت ها کودکانه خندید و بازی کرد...

از همان موقع زندگی چهار نفره شان شروع شد و هر لحظه و هر ساعت ,که میگذشت بیشتر از قبل بهم نزدیک میشدند...

آن موقع ها محیا تنها شش سالش بود و هنوز کودکی بود, نیازمند مهر و محبت مادر...

و این مسیح و خانواده اش بودند ,که به او عشق و محبت ورزیدند و تن کوچکش را در پناه خود قرار دادند...

مسیح به یادآورد که از همان روزها , همیشه و همه جا در کنارش بوده و همه جوره حمایتش کرده...

این مسیح بود ,که هروز مهدیس و محیا را به مدرسه میبرد و می آورد...


romangram.com | @romangram_com