#یادم_تو_را_فراموش_پارت_105
مسیح خودش را جمع و جور کرد و به سختی از روی صندلی بلند شد...
تنش حسابی کوفته شده بود و حس میکرد تمامی استخوان هایش خشک شده...
یک دستش را پشت گردنش گذاشت و دست دیگرش را به موهای پریشانش کشید و سعی کرد سرجاش صاف بشیند...
-ببخشید بیدارتون کردم...
مسیح-خواهش میکنم اشکالی نداره...
سپس به صورت پرستار, نگاه دقیق و مشکوکی انداخت و همانگونه دور و برش را از نظر گذراند...
مسیح-اتفاقی افتاده؟؟
پرستار سرش را تکان داد و به اتاقی که محیا در آن بستری شده بود اشاره کرد...
-نه چیزی نیست نگران نباشید...
فقط میخواستم بهتون بگم که, خانومتون چند لحظه ی پیش به هوش اومدن...
مسیح با چشمانی گرد شده به او خیره شد...
چشمانی که انگار حالا بعد از مدت ها همراه با لبخندی آرام , برق میزد...
چشمانی که پر بود از تشکر و قدرشناسی...
-جدی دارین میگین؟؟حالش چطوره؟؟
خوبه؟؟
پس حالا که به هوش اومده دیگه لازم نیس نگران باشیم مگه نه؟؟
-نه آقای مهران...
همونطور که دکترسهرابی بهتون گفتن فعلا چیزی مشخص نیست...
باید تا فردا صبح صبر کرد...
مسیح آب دهانش را قورت داد و نفس حبس شده اش را به بیرون فرستاد...
مسیح-میتونم که ببینمش...
فقط چند لحظه ی کوتاه...
-بله حتما , فقط باید یادتون باشه که همسرتون باید امشب رو حسابی استراحت کنه, چون فردا روز سختی رو پیش رو داره...
لطفا خسته اش نکنید...
اون الان وضعیتی داره که هرچی ذهنش آروم و بی دغدغه تر باشه , واسه ی سلامتی و بهبودیش مفید تره...
اصلا سوال و جوابش نکنید و بزارید راحت بخوابه, مطمئن باشید که این واسش خیلی بهتره...
مسیح با اطمینان سرش را تکان داد و از جایش بلند شد و به سمت اتاق محیا رفت...
او فقط میخواست محیا را ببیند...
ببیند تا باورش شود ,که هنوز هست و نفس میکشد...
فردا قرار بود آزمایش های تکمیلی, بر روی محیا انجام شود ...
آزمایشاتی حیاتی و حساس ,که مشخص کننده وضعیت بیماری و حالش بود...
مشخص کننده خوب و یا بد بودنش...
باید تا صبح فردا صبر میکردند, تا ببیند چه به روز محیای آرام و صبور آمده...
مسیح در مقابل اصرار های مکرر سحر برای ماندن در بیمارستان, مخالفت کرده و ساعاتی پیش خودش او را با ماشین به خانه اش رسانده و مجدد به بیمارستان لقمان بازگشته بود...
romangram.com | @romangram_com