#یادم_تو_را_فراموش_پارت_104

سرش را به سمت بالا گرفت و زار زد...

مسیح مبهوت به صورت دکتر خیره شده بود و توان هیچ گونه عکس العملی را نداشت...

ذهنش توان حلاجی صحبت های دکتر را نداشت...

همه چیز برایش غیر قابل باور بود...

حرف های دکتر در سرش میپیچید و مدام تکرار میشد...

قفسه ی سینه اش از آن درد جانکاه سوخت و دردی قدیمی ,با شدتی همانند روزهای اول در جانش نشست...

ولی دیگر این درد ها برایش درد نبود...

حالا صدای خش خورده و گرفته اش به وضوح میلرزید...

مسیح-چرا؟؟

دکتر کنار مسیح نشست و دستش را روی شانه اش گذاشت...

-ببین پسرم, همه ی آدمها توی زندگیشون مشکلات و ناراحتی هایی دارن...

بدن هرکسی هم یه طاقت و توانی داره...

گاهی هجوم افکار مختلف و زیاد و فکر کردن و درگیری های زیاد ذهنی ,باعث اینجور شک های عصبی میشه...

یا حتی دادن یک خبر بد و غیر منتظره...

حتما دیدی توی اطرافت که میگن طرف انقدر حرص خورد , که یه دفعه ایی سکته ی قلبی کرد...

یا از فشار زیاد سکته ی مغزی کرد...

بدن و سیستم ایمنی هرکسی یه حد و اندازه ایی داره...

وقتی کسی ذهن آرومی نداره و مدام افکار بدی توی سرش میچرخه ,وقتی همش ناراحته و مشکلات زندگی بهش فشار میاره و پریشونش میکنه...

این موارد کم کم ,سیستم ایمنی بدنش رو ضعیف میکنه و تنش رو آسیب پذیر تر میکنه...

من نمیونم خانوم شما چه مشکل حادی داشتن...

خودتونم میگید که سابقه ی بیماری های اینچنینی رو ندارن...

از نظر من پزشک ,اینگونه تشنج های عصبی بیشتر بر اثر یه جور شک هولناک اتفاق میوفته...

با صحبت هایی هم که دوستشون موقع آوردنشون کردن این احتمال بیشتره...

باید دید چه مشکلی واسش پیش اومده ,که اینجور داغون شده و کارش به اینجا رسیده...

همیشه مشکلات روحی و عصبی مشکلات جسمی به همراه میاره اونم در حد خیلی شدید...

مسیح سرش را به پشت صندلی تکیه داد و چشمانش را بست...

دکتر سری تکان داد و از کنارش بلند شد...

نگاهی به سحر انداخت که همچون کودکان اشک میریخت و از خدا شکوه میکرد...

با وجود اینکه عادت کرده بود به دیدن همچین صحنه هایی ولی بازهم غم در جانش مینشست و ناراحتش میکرد...



با حس تکان های آرام دستی برروی بازویش, پلک آرامی زد و چشمانش را از هم باز کرد...

هم زمان با گشودن چشمانش , نگاه تارش به دیوار های سفید رو به رویش افتاد و بوی تند الکل و مواد ضد عفونی کننده در مشامش پیچید...

چینی به بینی اش انداخت , سرش را کمی بالا گرفت و به دختر رو به رویش خیره شد...

پرستار جوان با روپوشی سفید و مقتعه ی سورمه ایی, بالای سرش ایستاده بود و نگاهش میکرد...


romangram.com | @romangram_com